پارته8
پارته8
ویو ات تویه تمامه راه هیچی نمیگفتم تا اینکه جونکوک هم هیچی نمیگفت یجوری داشت رارنده گی میکرد که ادم فکر میکرد الانه که تصادف کنیم
ات:جونکوک خونتو خیلی دوره
کوک:اره کلن از شهر بیرونه
ات:چرا
کوک:مادر و پدرم اینجوری میخان
( ایش چرا اینجوری حرف میزنه انگار داره با صدا و چشماش منو میخور تویه زهنش)
بعد از سه ساعت رسیدیم به یه عمارت که خیلی بزرگ بود مثله قسر بود یکمی نمیدونم چرا همیه دیواراش سیاه بود هم بزرگ بود هم سیاه بود از ماشین پیاده شودیم
کوک:تا کی میخاهی اینجوری وایستی
ات:چی... اومدم
همه خایه عمارت نگهوان داشتن بعدش رفتیم تو یه خانم میان سال درو واسمون باز مرد
اجوما :خوش اومدین
کوک:ممنونم ات بیا دیگه
ات:باشه
رفتیم تویه سالون
م/ک: اووو رسیدین
کوک:اره اومدیم
ویو ات همینجوری تویه سالون وایستاده بدم نه جایی رو بلد بودم نه هم بجز جونکوک کسیو میشناختم همونجوری توفکر بودم با صدایه مادر به خودم اومد
م/ک: دوختر میدونم انگار جایه غریبی اومدی اما دیگه خونه خودته
ات:اره میدومم (با یکم ناراهتی)
م/ک:جونکوک بیا خانمتو ببر اوتاقتو رو بهش نشون بده
کوک:باشه بیا بریم از این
بعدش رفتیم بالا یه اوتاق بود که خیلی بزرگ بود و و بالکون داشت تختش خیلی بزرگ نبود و سیاه بود و تویه بالکون دو مدل سندلی بود یکیشون از اونایی بود که روشو میخابی یکیشون از اونایی که روشون میشینی و میز داشت ( اومد وار فهمیده باشین)
کوک:بیا دیگه
ات:باشه راستش وشایلم کجان
کوک:همیه وسایل تورور گزاشت سره جاش لباسات تویه کمده منه
ویو ات
کوک لباساشو برداشت و رفت به سمته حموم
منم لباس خابمو برداشتم و هی کاری کردم اما نمیتونستم زیپه لباسمو باز کنم که کوک اومد بهم نگاه کرد
کوک:چیه چرا لباساتو عوض نمیکین
ات:عوض میکنم
کوک سه اهوم کرد و خودشو انداخت رویه تخت
ات:هی من کجا بخابم
کوک:ببخشید اونیکه خاست تنها بخابه تو بودی پس در از اون ترفه
ات:اما مادر میفهمه پس کجا بخابم اوففف این زیپه لباسمهم باز نمی نه نه چیزه من برم رفتم به سمته حموم که کوک دستمو گرفت و منو به خودش چسپوند یکم هولش دادم اما ولم نکرد
ات:هی مگه شرت نزاشتم تو هم قبول کردی
کوک:چی من قبول نکرد خودم خاستم
ات:خوب هالا ولم کن
دستشو دوره کمر هلقه کرد ارمو زیپه لباسمو باز کرد
کوک:هالا میتونی بری
همین که زیپه لباسم باز کرد زود رفتم حموم و در بستم خیلی ترسیدم قلبم داشت تن تن میزد لبایامو عوض رفتم دیدیم که کوک رویه تخته با گوشیش ور میره
ات:جونکوک من کجا بخابم
کوک: اگه درد رو تحمل میکنی بیا این جا هست
به بغله خودش اشاره کرد
ات:نه
بغله تخت یه مبل بود رفتم که از تخت یه بالشت بردارم که کوک دستمو گرفت و منو انداخت رویه تخت و روم خیمه زد
ات: ولم کن برو اون ور
کوک: فقد میخاستم ازییتت کنم (با نیش خند)
بعدش از روم بلند شد منم زود رفتم رویه مبل دراز کشیدم و چشمام رو بستم که مثلا خابم
ادامه دارد
حمایت کنید ثواب دارد
ویو ات تویه تمامه راه هیچی نمیگفتم تا اینکه جونکوک هم هیچی نمیگفت یجوری داشت رارنده گی میکرد که ادم فکر میکرد الانه که تصادف کنیم
ات:جونکوک خونتو خیلی دوره
کوک:اره کلن از شهر بیرونه
ات:چرا
کوک:مادر و پدرم اینجوری میخان
( ایش چرا اینجوری حرف میزنه انگار داره با صدا و چشماش منو میخور تویه زهنش)
بعد از سه ساعت رسیدیم به یه عمارت که خیلی بزرگ بود مثله قسر بود یکمی نمیدونم چرا همیه دیواراش سیاه بود هم بزرگ بود هم سیاه بود از ماشین پیاده شودیم
کوک:تا کی میخاهی اینجوری وایستی
ات:چی... اومدم
همه خایه عمارت نگهوان داشتن بعدش رفتیم تو یه خانم میان سال درو واسمون باز مرد
اجوما :خوش اومدین
کوک:ممنونم ات بیا دیگه
ات:باشه
رفتیم تویه سالون
م/ک: اووو رسیدین
کوک:اره اومدیم
ویو ات همینجوری تویه سالون وایستاده بدم نه جایی رو بلد بودم نه هم بجز جونکوک کسیو میشناختم همونجوری توفکر بودم با صدایه مادر به خودم اومد
م/ک: دوختر میدونم انگار جایه غریبی اومدی اما دیگه خونه خودته
ات:اره میدومم (با یکم ناراهتی)
م/ک:جونکوک بیا خانمتو ببر اوتاقتو رو بهش نشون بده
کوک:باشه بیا بریم از این
بعدش رفتیم بالا یه اوتاق بود که خیلی بزرگ بود و و بالکون داشت تختش خیلی بزرگ نبود و سیاه بود و تویه بالکون دو مدل سندلی بود یکیشون از اونایی بود که روشو میخابی یکیشون از اونایی که روشون میشینی و میز داشت ( اومد وار فهمیده باشین)
کوک:بیا دیگه
ات:باشه راستش وشایلم کجان
کوک:همیه وسایل تورور گزاشت سره جاش لباسات تویه کمده منه
ویو ات
کوک لباساشو برداشت و رفت به سمته حموم
منم لباس خابمو برداشتم و هی کاری کردم اما نمیتونستم زیپه لباسمو باز کنم که کوک اومد بهم نگاه کرد
کوک:چیه چرا لباساتو عوض نمیکین
ات:عوض میکنم
کوک سه اهوم کرد و خودشو انداخت رویه تخت
ات:هی من کجا بخابم
کوک:ببخشید اونیکه خاست تنها بخابه تو بودی پس در از اون ترفه
ات:اما مادر میفهمه پس کجا بخابم اوففف این زیپه لباسمهم باز نمی نه نه چیزه من برم رفتم به سمته حموم که کوک دستمو گرفت و منو به خودش چسپوند یکم هولش دادم اما ولم نکرد
ات:هی مگه شرت نزاشتم تو هم قبول کردی
کوک:چی من قبول نکرد خودم خاستم
ات:خوب هالا ولم کن
دستشو دوره کمر هلقه کرد ارمو زیپه لباسمو باز کرد
کوک:هالا میتونی بری
همین که زیپه لباسم باز کرد زود رفتم حموم و در بستم خیلی ترسیدم قلبم داشت تن تن میزد لبایامو عوض رفتم دیدیم که کوک رویه تخته با گوشیش ور میره
ات:جونکوک من کجا بخابم
کوک: اگه درد رو تحمل میکنی بیا این جا هست
به بغله خودش اشاره کرد
ات:نه
بغله تخت یه مبل بود رفتم که از تخت یه بالشت بردارم که کوک دستمو گرفت و منو انداخت رویه تخت و روم خیمه زد
ات: ولم کن برو اون ور
کوک: فقد میخاستم ازییتت کنم (با نیش خند)
بعدش از روم بلند شد منم زود رفتم رویه مبل دراز کشیدم و چشمام رو بستم که مثلا خابم
ادامه دارد
حمایت کنید ثواب دارد
۴.۹k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.