تقاص عشق
« تقاص عشق »
پارت ۶۵
اونجی : آقای دکتر جوابش کی میاد
دکتر : تا نیم ساعت بعد جوابش میاد
اونجی : نمیشه یکم عجله کنید من باید برم
دکتر : سعیمو میکنم که زودتر جوابش بیاد
اونجی : ممنونم
اونجی با ترس به صندلی تکیه داد با یاد آوری اون اتفاق ها چشم هایش پر از اشک شدن
جیمین بعد از حرف زدن با مادر اش تماس گرفت و بهش گفت یه دست از لباس دنیا رو دسته راننده بده تا براش بیارنش بیمارستان
جیمین وارده اتاق شد و آمد سمته دینا
جیمین : کوچولوم تا یک ساعتی اینجا میمونی دیگه میریم خونه
دینا دست هاشو برد بالا و با خوشحالی گفت
دینا : یهووو میلیم خونه
جیمین : آره کوچولوم اینجا دیگه نمیمونی
دینا : بابایی عمه اونجی اومده بود اینجا
جیمین تعجب کرد و گفت
جیمین : اونجی اینجا اومد الان کجاست
دینا : نمیدونم با پلستال حلف میزد بعدش با پلستال گفت بلیم آزمایشگاه
جیمین : آزمایشگاه.... اما چرا
دینا : اما به من گفت که میله دالو هامو میخله
جیمین در فکر فروع رفت هرچی فکر میکرد اصلا نمیفهمید اونجی چرا رفته آزمایشگاه
جیمین : همین جا بمون من همین حالا میان باشه کوچولوم
دینا : باسه بابایی اما
دینا خودش رو خیلی کیوت کرد و گفت
دینا : بابایی میسه گوشی تو بدی
جیمین موهای دینا رو نوازش کرد و گوشی اش رو از جیبش برداشت و رمزش رو باز کرد و داد به دینا
جیمین : بازی تو بکن و همینجا بمون
دینا : میسی بابایی
جیمین از اتاق خارج شد داشت میرفت سمته آزمایشگاه
تویه راهو بیمارستان راننده را دید که لباس دینا دست اش بود
جیمین : بیرش اتاق دینا میدونی که کجاست پذیرش بهت گفته نه
راننده : بله میدونم حتما میبرمش
جیمین دوباره به راهش ادامه داد
ات از ماشین پیاده شد و وارده بیمارستان شد به سمته اتاق دینا رفت و وارده اتاق دینا شد
مردی را دید که کناره دینا ایستاده با عجله رفت سمت اش
ات : شما کی هستید
راننده : من راننده آقای جیمین هستم لباس دینا خانم رو آوردم
ات : بدینش به من
راننده لباس رو داد به ات بعد از ادایه احترام از آنجا رفت
ات کناره دینا نشست و دست های کوچولو اش را گرفت
ات : ببین چه لباس های قشنگی
دینا : خیلی خوسگلن
ات : آره خوشگلم
جیمین وارده آزمایشگاه شد اونجی رو دید که رویه صندلی نشسته اونجی وقتی جیمین رو دید سریع از صندلی بلند شد
اونجی : ...هیو...نگ
دکتر با آزمایشی که تو دست اش بود آمد پیشه اونجی
دکتر : تبریک میگم شما سه ماه که حامله اید بچه تون سه ماهشه
جیمین شوکه ایستاده بود و فقط به اونجی نگاه میکرد ...
پارت ۶۵
اونجی : آقای دکتر جوابش کی میاد
دکتر : تا نیم ساعت بعد جوابش میاد
اونجی : نمیشه یکم عجله کنید من باید برم
دکتر : سعیمو میکنم که زودتر جوابش بیاد
اونجی : ممنونم
اونجی با ترس به صندلی تکیه داد با یاد آوری اون اتفاق ها چشم هایش پر از اشک شدن
جیمین بعد از حرف زدن با مادر اش تماس گرفت و بهش گفت یه دست از لباس دنیا رو دسته راننده بده تا براش بیارنش بیمارستان
جیمین وارده اتاق شد و آمد سمته دینا
جیمین : کوچولوم تا یک ساعتی اینجا میمونی دیگه میریم خونه
دینا دست هاشو برد بالا و با خوشحالی گفت
دینا : یهووو میلیم خونه
جیمین : آره کوچولوم اینجا دیگه نمیمونی
دینا : بابایی عمه اونجی اومده بود اینجا
جیمین تعجب کرد و گفت
جیمین : اونجی اینجا اومد الان کجاست
دینا : نمیدونم با پلستال حلف میزد بعدش با پلستال گفت بلیم آزمایشگاه
جیمین : آزمایشگاه.... اما چرا
دینا : اما به من گفت که میله دالو هامو میخله
جیمین در فکر فروع رفت هرچی فکر میکرد اصلا نمیفهمید اونجی چرا رفته آزمایشگاه
جیمین : همین جا بمون من همین حالا میان باشه کوچولوم
دینا : باسه بابایی اما
دینا خودش رو خیلی کیوت کرد و گفت
دینا : بابایی میسه گوشی تو بدی
جیمین موهای دینا رو نوازش کرد و گوشی اش رو از جیبش برداشت و رمزش رو باز کرد و داد به دینا
جیمین : بازی تو بکن و همینجا بمون
دینا : میسی بابایی
جیمین از اتاق خارج شد داشت میرفت سمته آزمایشگاه
تویه راهو بیمارستان راننده را دید که لباس دینا دست اش بود
جیمین : بیرش اتاق دینا میدونی که کجاست پذیرش بهت گفته نه
راننده : بله میدونم حتما میبرمش
جیمین دوباره به راهش ادامه داد
ات از ماشین پیاده شد و وارده بیمارستان شد به سمته اتاق دینا رفت و وارده اتاق دینا شد
مردی را دید که کناره دینا ایستاده با عجله رفت سمت اش
ات : شما کی هستید
راننده : من راننده آقای جیمین هستم لباس دینا خانم رو آوردم
ات : بدینش به من
راننده لباس رو داد به ات بعد از ادایه احترام از آنجا رفت
ات کناره دینا نشست و دست های کوچولو اش را گرفت
ات : ببین چه لباس های قشنگی
دینا : خیلی خوسگلن
ات : آره خوشگلم
جیمین وارده آزمایشگاه شد اونجی رو دید که رویه صندلی نشسته اونجی وقتی جیمین رو دید سریع از صندلی بلند شد
اونجی : ...هیو...نگ
دکتر با آزمایشی که تو دست اش بود آمد پیشه اونجی
دکتر : تبریک میگم شما سه ماه که حامله اید بچه تون سه ماهشه
جیمین شوکه ایستاده بود و فقط به اونجی نگاه میکرد ...
- ۹.۲k
- ۰۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط