تقاص عشق
« تقاص عشق »
پارت ۶۳
آفتاب طلوع کرده بود ات پنجره های اتاق باز بود نسیمی زیبایی پرده های پنجره ها رو میزد باده خنکی به صورت جیمین میخورد جیمین با صدای دینا کمی تکون خورد چشم هایش را باز کرد و بعد از چند دفعه پلک زدن دید که دینا رویه تخت نشسته ات هم کنارش نشسته
جیمین هم رویه مبل نشست و
دینا وقتی جیمین رو دید با صدای بلند و با خنده گفت
دینا : بابایی
جیمین از رویه مبل بلند شد و رفت سمته اش کناره ات نشست دینا دست های کوچک اش را دوره گردنه جیمین حلقه کرد و سفت گونش را بوسید از بغل اش جدا شد و گقت
دینا : بابایی نمیخوام اینجا بمونم
جیمین : باشه کوچولوم زود میریم از اینجا
جیمین روبه ات کرد و گفت
جیمین : چرا بیدارم نکردی
ات : دلم نیومد بیدارت کنم خیلی خسته بودی
جیمین : تو برو عمارت یه دوش بگیر سره حال شو
ات : نه پیشه دینا می
جیمین انگشت اش را گذاشت رویه لب های ات و گفت
جیمین : اعتراض نداریم میری عمارتت دوش میگیری صبحانه میخوری بعدن میای
دینا با تعجب داشت به اون دونفر نگاه میکرد
جیمین انگشت اش رو از رویه لب های ات برداشت
ات از رویه تخت بلند شد
ات : دینا من میرم اما دوباره زود برمیگردم
ات با عجله از اتاق خارج شد درحال راه رفتن با خودش حرف میزد
ات : چرا هنوز قرمز میشم و گرمم میشه قلبم تند تند میزنه انگار دوباره و دوباره دارم عاشقش میشم عشقتو با من چیکار کرد پارک جیمین
تو همین فکرا بود سوار ماشین شد و حرکت کرد سکته عمارت اش
اونجی پالتوش رو پوشیده بود و کیف اش را برداشته بود داشت از سالن میرفت بیرون که یهو با صدای مادر اش ایستاد
م/ج : اونجی کجا داری میری
اونجی با ترس و لکنت روبه مادر اش کرد
اونجی : می ... میرم پیشه ...جیمین هیونگ
م/ج : میدونی اگه پدرت خبر دار بشه عصبانی میشه میدونی که بعد از اون اتفاق پدرت خیلی سخت گیر شده
اونجی بغض کرد و گفت
اونجی : لطفا مادر اجازه بده که برم م من من جیمین هیونگ بهم گفته که برم
م/ج : واقعا جیمین گفته
اونجی : آره ....
م/ج : پس با راننده برو اما زود برگرد
اونجی بدون هیچ حرفی به حیاط عمارت رفت و سوار ماشین شد بغضش گرفته بود با یاد آوری اون اتفاق نمیتونست جلوی خودش رو بگیره
راننده : خانم کجا برم
اونجی : بیمارستان سئول
راننده : چشم
به سمته بیمارستان سئول حرکت کردن
پارت ۶۳
آفتاب طلوع کرده بود ات پنجره های اتاق باز بود نسیمی زیبایی پرده های پنجره ها رو میزد باده خنکی به صورت جیمین میخورد جیمین با صدای دینا کمی تکون خورد چشم هایش را باز کرد و بعد از چند دفعه پلک زدن دید که دینا رویه تخت نشسته ات هم کنارش نشسته
جیمین هم رویه مبل نشست و
دینا وقتی جیمین رو دید با صدای بلند و با خنده گفت
دینا : بابایی
جیمین از رویه مبل بلند شد و رفت سمته اش کناره ات نشست دینا دست های کوچک اش را دوره گردنه جیمین حلقه کرد و سفت گونش را بوسید از بغل اش جدا شد و گقت
دینا : بابایی نمیخوام اینجا بمونم
جیمین : باشه کوچولوم زود میریم از اینجا
جیمین روبه ات کرد و گفت
جیمین : چرا بیدارم نکردی
ات : دلم نیومد بیدارت کنم خیلی خسته بودی
جیمین : تو برو عمارت یه دوش بگیر سره حال شو
ات : نه پیشه دینا می
جیمین انگشت اش را گذاشت رویه لب های ات و گفت
جیمین : اعتراض نداریم میری عمارتت دوش میگیری صبحانه میخوری بعدن میای
دینا با تعجب داشت به اون دونفر نگاه میکرد
جیمین انگشت اش رو از رویه لب های ات برداشت
ات از رویه تخت بلند شد
ات : دینا من میرم اما دوباره زود برمیگردم
ات با عجله از اتاق خارج شد درحال راه رفتن با خودش حرف میزد
ات : چرا هنوز قرمز میشم و گرمم میشه قلبم تند تند میزنه انگار دوباره و دوباره دارم عاشقش میشم عشقتو با من چیکار کرد پارک جیمین
تو همین فکرا بود سوار ماشین شد و حرکت کرد سکته عمارت اش
اونجی پالتوش رو پوشیده بود و کیف اش را برداشته بود داشت از سالن میرفت بیرون که یهو با صدای مادر اش ایستاد
م/ج : اونجی کجا داری میری
اونجی با ترس و لکنت روبه مادر اش کرد
اونجی : می ... میرم پیشه ...جیمین هیونگ
م/ج : میدونی اگه پدرت خبر دار بشه عصبانی میشه میدونی که بعد از اون اتفاق پدرت خیلی سخت گیر شده
اونجی بغض کرد و گفت
اونجی : لطفا مادر اجازه بده که برم م من من جیمین هیونگ بهم گفته که برم
م/ج : واقعا جیمین گفته
اونجی : آره ....
م/ج : پس با راننده برو اما زود برگرد
اونجی بدون هیچ حرفی به حیاط عمارت رفت و سوار ماشین شد بغضش گرفته بود با یاد آوری اون اتفاق نمیتونست جلوی خودش رو بگیره
راننده : خانم کجا برم
اونجی : بیمارستان سئول
راننده : چشم
به سمته بیمارستان سئول حرکت کردن
- ۹.۳k
- ۰۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط