فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 33
شوگا ویو:با چیزی که لوکا گفت یه لحظه کل بدنم یخ کرد.....باید سریع بریم خونه...فقط امیدوارم اتفاقی نیوفتاده باشه.....تو کل راه پام رو گاز بود و هیچی از سرعتم کم نکردم....لوکا یه جورایی ترسیده بود ولی باید به میونگ میرسیدم....بالاخره رسیدیم خونه...درو باز کردم و وقتی رفتم داخل اسم میونگ رو بلند بلند صدا میکردم....اما جوابی نمیشنیدم و این منو نگران تر میکرد.....رفتم طبقه ی بالا که دیدم ات خورده زمین...و از سرش داره خون میاد.....یعنی چی یعنی چه اتفاقی افتاده با صدای لوکا به خودم اومدم
لوکا:مامان؟؟مامان چت شده؟چرا اینطوری افتادی زمین؟چرا از کلت داره خونه میاد
لوکا به سمت میونگ میره که تکونش بده
شوگا:نه لوکا دست نزن بهش نباید از جاش تکون بخوره.....میتونی به آمبولانس زنگ بزنی؟
لوکا:آره الان زنگ میزنم
لوکا به سمت طبقه ی پایین میره و به آمبولانس زنگ میزنه
شوگا ویو:رفتم نزدیک میونگ و نبضش رو گرفتم....یکم ضعیف بود.....امیدوارم آمبولانس زودتر برسه نمیخوام میونگ رو هم از دست بدم.....اما چرا گلدون افتاده رو سرش....چجوری میخواسته بیاد که این اتفاق افتاده....فعلا هیچکدوم اینا مهم نیست مهم اینه که میونگ به هوش بیاد......لوکا دوباره اومد طبقه ی بالا
لوکا:به آمبولانس زنگ زدم گفتن تا چند دقیقه دیگه میان
شوگا:مرسی پسرم
لوکا:یعنی مامان حالش خوب میشه؟
شوگا:آره چرا نشه....فقط موقعی که آمبولانس رفت تو خونه بمون
لوکا:چشم...من اینجا ها رو یکم تمیز میکنم
شوگا:ممنونم لوکا....دارن زنگ میزنن بدو برو درو باز کن
لوکا:چشم
شوگا ویو:بالاخره اومدن و میونگ رو روی برانکارد گذاشتن....واقعا نگرانش بودم.....امیدوارم زودتر بیدار بشه.....رفتیم بیمارستان و میونگ رو بردن اتاق عمل.....بیرون اتاق ایستاده بودم درسته که گریه نمیکردم و در ظاهر خیلی جدی بودم ولی واقعا از درون داشتم تیکه تیکه و نابود میشدم....بعد از چند ساعت بالاخره دکتر از اتاق اومد بیرون و شتابان پیشش رفتم
شوگا:آقای دکتر حال میونگ چطوره؟خوبه؟
دکتر:به خیر گذشت....اگه یکم دیرتر می آوردینشون ممکن بود از دستشون بدیم
شوگا:الان حالش چطوره؟
دکتر:حالش خوبه...تا چند ساعت دیگه هم بهوش میان....دو روز پیش ما مهمون هستن بعدش اگه حالشون بهتر شد میتونن برن.
شوگا:ممنونم ازتون
دکتر:بلا به دور باشه
ادامه دارد.....
شوگا ویو:با چیزی که لوکا گفت یه لحظه کل بدنم یخ کرد.....باید سریع بریم خونه...فقط امیدوارم اتفاقی نیوفتاده باشه.....تو کل راه پام رو گاز بود و هیچی از سرعتم کم نکردم....لوکا یه جورایی ترسیده بود ولی باید به میونگ میرسیدم....بالاخره رسیدیم خونه...درو باز کردم و وقتی رفتم داخل اسم میونگ رو بلند بلند صدا میکردم....اما جوابی نمیشنیدم و این منو نگران تر میکرد.....رفتم طبقه ی بالا که دیدم ات خورده زمین...و از سرش داره خون میاد.....یعنی چی یعنی چه اتفاقی افتاده با صدای لوکا به خودم اومدم
لوکا:مامان؟؟مامان چت شده؟چرا اینطوری افتادی زمین؟چرا از کلت داره خونه میاد
لوکا به سمت میونگ میره که تکونش بده
شوگا:نه لوکا دست نزن بهش نباید از جاش تکون بخوره.....میتونی به آمبولانس زنگ بزنی؟
لوکا:آره الان زنگ میزنم
لوکا به سمت طبقه ی پایین میره و به آمبولانس زنگ میزنه
شوگا ویو:رفتم نزدیک میونگ و نبضش رو گرفتم....یکم ضعیف بود.....امیدوارم آمبولانس زودتر برسه نمیخوام میونگ رو هم از دست بدم.....اما چرا گلدون افتاده رو سرش....چجوری میخواسته بیاد که این اتفاق افتاده....فعلا هیچکدوم اینا مهم نیست مهم اینه که میونگ به هوش بیاد......لوکا دوباره اومد طبقه ی بالا
لوکا:به آمبولانس زنگ زدم گفتن تا چند دقیقه دیگه میان
شوگا:مرسی پسرم
لوکا:یعنی مامان حالش خوب میشه؟
شوگا:آره چرا نشه....فقط موقعی که آمبولانس رفت تو خونه بمون
لوکا:چشم...من اینجا ها رو یکم تمیز میکنم
شوگا:ممنونم لوکا....دارن زنگ میزنن بدو برو درو باز کن
لوکا:چشم
شوگا ویو:بالاخره اومدن و میونگ رو روی برانکارد گذاشتن....واقعا نگرانش بودم.....امیدوارم زودتر بیدار بشه.....رفتیم بیمارستان و میونگ رو بردن اتاق عمل.....بیرون اتاق ایستاده بودم درسته که گریه نمیکردم و در ظاهر خیلی جدی بودم ولی واقعا از درون داشتم تیکه تیکه و نابود میشدم....بعد از چند ساعت بالاخره دکتر از اتاق اومد بیرون و شتابان پیشش رفتم
شوگا:آقای دکتر حال میونگ چطوره؟خوبه؟
دکتر:به خیر گذشت....اگه یکم دیرتر می آوردینشون ممکن بود از دستشون بدیم
شوگا:الان حالش چطوره؟
دکتر:حالش خوبه...تا چند ساعت دیگه هم بهوش میان....دو روز پیش ما مهمون هستن بعدش اگه حالشون بهتر شد میتونن برن.
شوگا:ممنونم ازتون
دکتر:بلا به دور باشه
ادامه دارد.....
۲۰.۹k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.