رزکوچک
╭────────╮
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک²
خدمتکار در زد و وارد شد و گفت:مادام،آقایون وارد شن؟
مادر بزرگ رو به خدمتکار گفت:بیان تو
اون مردی که توی حیاط دیدم با یه مرد دیگه اومدن تو.
مادر بزرگ روی صندلیش نشست و گفت:خودتون رو معرفی کنید
مرد قد بلند لبخند ملیحی زد و گفت:کیم تهیونگ،وارث عمارت نویر
مردی که موهای قهوه ای داشت تعظیم کرد و گفت:گابریل بورگارد هستم،وارث عمارت ول
مادر بزرگ سرشو تکون داد و گفت:همونطور که میدونید قراره با خانواده کلر شریک بشید
به ما اشاره کرد و ادامه داد:نوه های من الیز و رزیتا،میتونید زن ایندتون رو انتخاب کنید
تهیونگ چند قدم نزدیک شد و دستشو به سمت من دراز کرد و گفت:دوشیزه رزیتا؟
نگاهی به مادر بزرگ کردم،با نگاه خبیسانش بهم زل زده بود،از ترس مادر بزرگ دستشو گرفتم.
گابریل به سمت الیز اومد و کنارش ایستاد.
مادر بزرگ لبخند زد و گفت:بعد مهمونی میتونید زنتون رو به عمارتتون ببرید
و بعد به در اشاره کرد و گفت:برید و از مهمونی لذت ببرید
میخواستم برم پیش الیز ولی تهیونگ سفت دستمو گرفته بود.
دستشو دور کمرم پیچید و به سمت سالن عمارت برد.
آروم سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:انگار رز کوچولو ترسیده
صدای تپش قلبمو احساس کرده بود.
وسط سالن ایستاد،منو چسبوند به خودش و توی چشمام خیره شد.
آهنگ ملایمی پخش شد.
دستشو روی بدنم کشید و زمزمهوار گفت:رز کوچولو بلده برقصه؟
نفسم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم.
شروع کرد به رقصیدن،اروم میرقصید و چشماشو توی صورتم میچرخوند.
یهو ایستاد و به لبام خیره شد،اروم لبشو نزدیک لبم میکرد...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک²
خدمتکار در زد و وارد شد و گفت:مادام،آقایون وارد شن؟
مادر بزرگ رو به خدمتکار گفت:بیان تو
اون مردی که توی حیاط دیدم با یه مرد دیگه اومدن تو.
مادر بزرگ روی صندلیش نشست و گفت:خودتون رو معرفی کنید
مرد قد بلند لبخند ملیحی زد و گفت:کیم تهیونگ،وارث عمارت نویر
مردی که موهای قهوه ای داشت تعظیم کرد و گفت:گابریل بورگارد هستم،وارث عمارت ول
مادر بزرگ سرشو تکون داد و گفت:همونطور که میدونید قراره با خانواده کلر شریک بشید
به ما اشاره کرد و ادامه داد:نوه های من الیز و رزیتا،میتونید زن ایندتون رو انتخاب کنید
تهیونگ چند قدم نزدیک شد و دستشو به سمت من دراز کرد و گفت:دوشیزه رزیتا؟
نگاهی به مادر بزرگ کردم،با نگاه خبیسانش بهم زل زده بود،از ترس مادر بزرگ دستشو گرفتم.
گابریل به سمت الیز اومد و کنارش ایستاد.
مادر بزرگ لبخند زد و گفت:بعد مهمونی میتونید زنتون رو به عمارتتون ببرید
و بعد به در اشاره کرد و گفت:برید و از مهمونی لذت ببرید
میخواستم برم پیش الیز ولی تهیونگ سفت دستمو گرفته بود.
دستشو دور کمرم پیچید و به سمت سالن عمارت برد.
آروم سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:انگار رز کوچولو ترسیده
صدای تپش قلبمو احساس کرده بود.
وسط سالن ایستاد،منو چسبوند به خودش و توی چشمام خیره شد.
آهنگ ملایمی پخش شد.
دستشو روی بدنم کشید و زمزمهوار گفت:رز کوچولو بلده برقصه؟
نفسم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم.
شروع کرد به رقصیدن،اروم میرقصید و چشماشو توی صورتم میچرخوند.
یهو ایستاد و به لبام خیره شد،اروم لبشو نزدیک لبم میکرد...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۸.۴k
- ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط