عشق درسایه سلطنت پارت66
نگاهش پر از لبخند و خنده بود ولی ظاهرش جدی وبی
تفاوت بود
رز : کارت به جایی رسیده که ادای سرورمون رو در میاری؟؟
مری: سرورتوووون؟؟
جسيكا كنار من ریسه میرفت. نگاهی بهش کردم و اروم گفتم مری: نترکی عزیزم
که صدای خنده اش بلند تر شد و صورتش رو توی دستاش
گرفت. رز دهن باز کرد که صدای بلند تهیونگ دهنش رو بست
تهیونگ:کافیه.. با همه تونم.....
همه سکوت کردن
من با اشتها و حال خوب به خوردن غذام ادامه دادم ولی انگار 4 اعجبوبه دیگه تمایلی به خوردن نداشتن و ترجیح میدادن با غیض و خشم به من نگاه کنن
نگاهم رو به ظرف غذای تهیونگ کشیدم و گفتم
مری: غذای شما فرق داره سرورشون؟؟
باز همه زیر زیرکی میخندیدن تهیونک سر بلند کرد و خیره شد تو چشمم جدی، خشن قیافه مو کج کردم و گفتم
مری: خیله خوب... اینکه دعوا نداره. پادشاه به سرزمینین باید غذاتون فرق داشته...باشه بالاخره باید بنيه و توان برای گند زدن در ملت داشت باشین...
جسیکا داشت میمرد از خنده به تهیونگ نگاه نمیکردم چون میدونستم نگاه کنم دوست داره تیکه تیکه ام کنه وقیافه اش بادم رو خالی میکنه به محض اینکه تهیونگ میز رو ترک کرد 4 تا اعجوبه هم پاشدن.
ویکتوریا نگاه تهدید آمیزی بهم انداخت و گفت
ویکتوریا : خیلی مواظب خودت باش دختره گستاخ بی ادبه کلفت زاده..
دست به سینه نگاش کردم و گفتم
مری: دارین تهدیدم میکنین؟ جلوی این همه آدم؟
قرمز شد و هر لحظه ممکن بود بترکه و خشم با دار و دسته
میز رو ترک کرد جسیکا یه دفعه و خیلی بلند زد زیر خنده و در حالیکه داشت میترکید گفت
جسیکا : این خنده ها رو دلم مونده بود....
یه دفعه همه خدمتکارا هم زدن زیر خنده خودمم خندیدم و سرم رو تکون دادم بعد شام رفتم تو اتاقم و خوابیدم صبح زود بود که بلند شدم...
رفتم تو اشپزخونه با اینکه خیلی زود بود ولی همه سخت درگیر بودن و با عجله مشغول آماده کردن صبحانه بودن
نگاه اشپزی که اون روز ازش تشکر کرده بودم بهم افتاد و
لبخند شادی زد و تعظیمی کرد و گفت
اشپز: بانوی من چیزی نیاز دارین؟
چه عجب یکی به ما احترام گذاشت...لبخندی زدم و گفتم مری:میشه آشپزی کنم؟؟
همه با تعجب نگام کردن
مری:چیه خوب.. میخوام یه نوع کیک برای صبحانه بپزم..
اشپز: شما دستورش رو بفرمایید بانو.. من خودم براتون
درست میکنم...
لبخندی زدم و دستی به شونه اش کشیدم و گفتم
مری:دوست دارم خودم درست کنم... اگه شما اجازه بدین...!
تفاوت بود
رز : کارت به جایی رسیده که ادای سرورمون رو در میاری؟؟
مری: سرورتوووون؟؟
جسيكا كنار من ریسه میرفت. نگاهی بهش کردم و اروم گفتم مری: نترکی عزیزم
که صدای خنده اش بلند تر شد و صورتش رو توی دستاش
گرفت. رز دهن باز کرد که صدای بلند تهیونگ دهنش رو بست
تهیونگ:کافیه.. با همه تونم.....
همه سکوت کردن
من با اشتها و حال خوب به خوردن غذام ادامه دادم ولی انگار 4 اعجبوبه دیگه تمایلی به خوردن نداشتن و ترجیح میدادن با غیض و خشم به من نگاه کنن
نگاهم رو به ظرف غذای تهیونگ کشیدم و گفتم
مری: غذای شما فرق داره سرورشون؟؟
باز همه زیر زیرکی میخندیدن تهیونک سر بلند کرد و خیره شد تو چشمم جدی، خشن قیافه مو کج کردم و گفتم
مری: خیله خوب... اینکه دعوا نداره. پادشاه به سرزمینین باید غذاتون فرق داشته...باشه بالاخره باید بنيه و توان برای گند زدن در ملت داشت باشین...
جسیکا داشت میمرد از خنده به تهیونگ نگاه نمیکردم چون میدونستم نگاه کنم دوست داره تیکه تیکه ام کنه وقیافه اش بادم رو خالی میکنه به محض اینکه تهیونگ میز رو ترک کرد 4 تا اعجوبه هم پاشدن.
ویکتوریا نگاه تهدید آمیزی بهم انداخت و گفت
ویکتوریا : خیلی مواظب خودت باش دختره گستاخ بی ادبه کلفت زاده..
دست به سینه نگاش کردم و گفتم
مری: دارین تهدیدم میکنین؟ جلوی این همه آدم؟
قرمز شد و هر لحظه ممکن بود بترکه و خشم با دار و دسته
میز رو ترک کرد جسیکا یه دفعه و خیلی بلند زد زیر خنده و در حالیکه داشت میترکید گفت
جسیکا : این خنده ها رو دلم مونده بود....
یه دفعه همه خدمتکارا هم زدن زیر خنده خودمم خندیدم و سرم رو تکون دادم بعد شام رفتم تو اتاقم و خوابیدم صبح زود بود که بلند شدم...
رفتم تو اشپزخونه با اینکه خیلی زود بود ولی همه سخت درگیر بودن و با عجله مشغول آماده کردن صبحانه بودن
نگاه اشپزی که اون روز ازش تشکر کرده بودم بهم افتاد و
لبخند شادی زد و تعظیمی کرد و گفت
اشپز: بانوی من چیزی نیاز دارین؟
چه عجب یکی به ما احترام گذاشت...لبخندی زدم و گفتم مری:میشه آشپزی کنم؟؟
همه با تعجب نگام کردن
مری:چیه خوب.. میخوام یه نوع کیک برای صبحانه بپزم..
اشپز: شما دستورش رو بفرمایید بانو.. من خودم براتون
درست میکنم...
لبخندی زدم و دستی به شونه اش کشیدم و گفتم
مری:دوست دارم خودم درست کنم... اگه شما اجازه بدین...!
۳.۰k
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.