عشق درسایه سلطنت پارت67
شرمگین لبخندی زد و گفت
اشپز: آشپزخونه متعلق به خودتونه.. بفرمایید بانو...
لبخندی زدم و استین هام رو زدم بالا و مشغول شدم. یه کیک که بخشیش توت فرنگی و بخشیش موزی بود که تو
فرانسه یاد گرفته بودم. یکی از خدمتکارا زیر لب با کنایه گفت خدمتکار: دیگه بانو ها هم.. بانو نیستن
خندیدم و مهربون نگاش کردم و گفتم
مری: اره والا.. چون هر کدوم از شما یه بانو هستین...
همه با تعجب نگام کردن شونه بالا انداختم و گفتم
مری: اره بانوی خونه خودتون.. همه یه بانو وملکه هستن... همه...
و کیک به نظر خوشگلم رو بلند کردم و نگاش کردم
اشپز: بانو میز صبحانه رو چیدم و اعلا حضرت و بقیه
مشغول شدناااا...
مری: ممنون
کیکم رو برداشتم و رفتم بیرون بلند رو به جمع سر میز گفتم مری: سلااااام...
همه نگاه ها برگشت سمتم
کاترین: سلام.. کجا بودی؟
لبخند زدم و گفتم
مری:تو اشپزخونه
کیکم رو روی میز گذاشتم و با ذوق نگاش کردم و گفت
مری: اثر هنری ساختم. خودم... تنها .. بدون کمک اشپزها...
تهیونگ بی تفاوت اشاره کوتاهی به لباسم کرده و گفت
تهیونگ: معلومه...
سریع به لباسم نگاه کردم که روی قسمت شکمم سفیدی آرد
و این چیزا مشخص بود ابرو بالا انداختم و لبخند زدم و نشستم
جسیکا : اخ- جون این کیک خوردن داره
خندیدم و با چاقو نصفش کردم به نظر خوب میومد
8 قسمتش کردم و توی زیر دستی گذاشتم و جلوشون گذاشتم. 4 ا عجبوبه با چندشی ظرفها رو حل دادن جلو بی توجه مشغول خوردن صبحانه ام شدم
کاترین : اوووم.. عاليه .. مال من موزه
جسيكا : مال من توت فرنگیه... خیلی خوشمزه است
تهیونگ دست به کیکش نزد و بعد تموم شدن صبحانه اش
بلند شد ...سریع گفتم
مری: کیکتون...
خشک گفت
تهیونگ: نمیخورم...
و قدمی جلوتر گذاشت بهم برخورد و با لحنی ناراحت گفتم مری: فدای سرم... مردم به خودشونم شک دارن فک میکنن سم ریختم بکشمشون... ترسوها...
کاترین: واه... مری...
تهیونگ وایستاده بود و کج برگشته بود و نگام میکرد. سری تکون دادم و خودم رو مشغول نشون دادم
تهیونگ: برام یه تیکه توتفرنگیش رو بیار ...
و رفت...لبخندی زدم و سریع بلند شدم و تیکه توتفرنگیش رو برداشتم و رفتم دنبالش پشت میزش نشست کیک رو جلوش گذاشتم...
اشپز: آشپزخونه متعلق به خودتونه.. بفرمایید بانو...
لبخندی زدم و استین هام رو زدم بالا و مشغول شدم. یه کیک که بخشیش توت فرنگی و بخشیش موزی بود که تو
فرانسه یاد گرفته بودم. یکی از خدمتکارا زیر لب با کنایه گفت خدمتکار: دیگه بانو ها هم.. بانو نیستن
خندیدم و مهربون نگاش کردم و گفتم
مری: اره والا.. چون هر کدوم از شما یه بانو هستین...
همه با تعجب نگام کردن شونه بالا انداختم و گفتم
مری: اره بانوی خونه خودتون.. همه یه بانو وملکه هستن... همه...
و کیک به نظر خوشگلم رو بلند کردم و نگاش کردم
اشپز: بانو میز صبحانه رو چیدم و اعلا حضرت و بقیه
مشغول شدناااا...
مری: ممنون
کیکم رو برداشتم و رفتم بیرون بلند رو به جمع سر میز گفتم مری: سلااااام...
همه نگاه ها برگشت سمتم
کاترین: سلام.. کجا بودی؟
لبخند زدم و گفتم
مری:تو اشپزخونه
کیکم رو روی میز گذاشتم و با ذوق نگاش کردم و گفت
مری: اثر هنری ساختم. خودم... تنها .. بدون کمک اشپزها...
تهیونگ بی تفاوت اشاره کوتاهی به لباسم کرده و گفت
تهیونگ: معلومه...
سریع به لباسم نگاه کردم که روی قسمت شکمم سفیدی آرد
و این چیزا مشخص بود ابرو بالا انداختم و لبخند زدم و نشستم
جسیکا : اخ- جون این کیک خوردن داره
خندیدم و با چاقو نصفش کردم به نظر خوب میومد
8 قسمتش کردم و توی زیر دستی گذاشتم و جلوشون گذاشتم. 4 ا عجبوبه با چندشی ظرفها رو حل دادن جلو بی توجه مشغول خوردن صبحانه ام شدم
کاترین : اوووم.. عاليه .. مال من موزه
جسيكا : مال من توت فرنگیه... خیلی خوشمزه است
تهیونگ دست به کیکش نزد و بعد تموم شدن صبحانه اش
بلند شد ...سریع گفتم
مری: کیکتون...
خشک گفت
تهیونگ: نمیخورم...
و قدمی جلوتر گذاشت بهم برخورد و با لحنی ناراحت گفتم مری: فدای سرم... مردم به خودشونم شک دارن فک میکنن سم ریختم بکشمشون... ترسوها...
کاترین: واه... مری...
تهیونگ وایستاده بود و کج برگشته بود و نگام میکرد. سری تکون دادم و خودم رو مشغول نشون دادم
تهیونگ: برام یه تیکه توتفرنگیش رو بیار ...
و رفت...لبخندی زدم و سریع بلند شدم و تیکه توتفرنگیش رو برداشتم و رفتم دنبالش پشت میزش نشست کیک رو جلوش گذاشتم...
۲.۱k
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.