عشق درسایه سلطنت پارت65
فردا شب سر میز شام تهیونک هم حاضر بود خیلی پر انرژی و شاد بودم و کلا قضیه نامه و اون گریه ها رو فراموش کرده بودم و خوشحال بودم که نگاه تهیونگ چیزی از اون اتفاقات رو به یادم نمیاورد. به جسیکا نگاه کردم که حواسش به گردنبد الیویا بود که هی تکونش میداد و داشت میکردش تو حلق جسیکا یه گردنبد برلیان بود. خیلی هم قشنگ نبود. یه جورایی جلف بود و من دوست نداشتم. با ارنج زدم تو پهلوی جسیکا که غذا پرید تو گلوش و همه نگاه ها به سمت ما کشیده شد. داشتم از خنده میترکیدم وسعی میکردم جلوی خودم رو بگیرم که این از ظاهرم کاملا پیدا بود. حواس همه که به کار خودشون مشغول شد اروم کنار گوش جسیکا گفتم مری: هوووى.. غرق نشي.. اونقدرام قشنگ نیست...
با تعجب نگام کرد و گفت
جسیکا: نیست؟
مری:...نه .. جلفه
و بلند رو به الیویا گفتم
مری: واای بانو الیویا چه گردنبد قشنگی
الیویا شوکه که انتظار چنین حرفی رو نداشت لبش به لبخندی لرزون باز شد که ضربه آخر رو زدم و گفتم
مری: تو یکی شبیه این داشتی نه ژاکلین؟
کاترین و جسیکا و ژاکلین خدمتکارهایی که بالای سرمون داشت میترکیدن از خنده و به زور خودشون رو کنترل میکردن که ریز بخندن ژاکلین اروم و با صدای پر خنده ای گفت
ژاکلین: بله.. بانوی من...
لبخند گشادی به الیویا که از خشم قرمز شده بود زدم و گفتم
مری: گفتم شبیه.. بانو اليويا ژاکلین یه چندتایی از همین نوع داره.. خواستین بهم بگین میگم نشونتون بده...
جسیکا پخ زد زیر خنده دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه
آنابل.. خاله تهیونگ دستاش رو مشت کرد و عصبی گفت
آنابل: کافیه...
لبخندی بهش زدم و گفتم
مری: خوب چرا عصبی میشین؟؟ میگم به شما هم نشون بده...
خدمتکارا سرخ شده بودن اون 4 تا داشتن میترکیدن از خشم و عصبانیت نمیدونم چرا نمیتونستم تهیونگ رو نگاه کنم. میترسیدم بخوره تو ذوقم ویکتوریا با خشم بلند شد و سه تای دیگه هم همراهش...
تهیونگ: بشينين...
ویکتوریا : سرورم... مگه نمیشنوین که...
تهیونگ در حالیکه مشغول خوردن بودن و سرپایین با صدای
جدی و پرابهت گفت
تهیونگ: هیچ کس قبل من از سر میز بلند نمیشه...
و چهره جدیش رو روی مادرش کشید و پر جذبه گفت
تهیونگ: هیچ كس..
مادرش و بقیه با غیض نشستن و نگاههای تهدید آمیز و پر
خشمشون رو روی من کشیدن به 4 اعجوبه نگاه کردم که همچنان بهم خیره بودن و شیطون مثل تهیونگ گفتم
مری :هیچ کس قبل پادشاه از سرمیز بلند نمیشه..
مکثی کردم و به مادرش نگاه کردم و گفتم
مری:هیچ کس..
و لبخند خیلی گشادی زدم تهیونگ نگاهش رو روی من کشید...
خیره شدم تو چشمای قهوه ایش....
با تعجب نگام کرد و گفت
جسیکا: نیست؟
مری:...نه .. جلفه
و بلند رو به الیویا گفتم
مری: واای بانو الیویا چه گردنبد قشنگی
الیویا شوکه که انتظار چنین حرفی رو نداشت لبش به لبخندی لرزون باز شد که ضربه آخر رو زدم و گفتم
مری: تو یکی شبیه این داشتی نه ژاکلین؟
کاترین و جسیکا و ژاکلین خدمتکارهایی که بالای سرمون داشت میترکیدن از خنده و به زور خودشون رو کنترل میکردن که ریز بخندن ژاکلین اروم و با صدای پر خنده ای گفت
ژاکلین: بله.. بانوی من...
لبخند گشادی به الیویا که از خشم قرمز شده بود زدم و گفتم
مری: گفتم شبیه.. بانو اليويا ژاکلین یه چندتایی از همین نوع داره.. خواستین بهم بگین میگم نشونتون بده...
جسیکا پخ زد زیر خنده دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه
آنابل.. خاله تهیونگ دستاش رو مشت کرد و عصبی گفت
آنابل: کافیه...
لبخندی بهش زدم و گفتم
مری: خوب چرا عصبی میشین؟؟ میگم به شما هم نشون بده...
خدمتکارا سرخ شده بودن اون 4 تا داشتن میترکیدن از خشم و عصبانیت نمیدونم چرا نمیتونستم تهیونگ رو نگاه کنم. میترسیدم بخوره تو ذوقم ویکتوریا با خشم بلند شد و سه تای دیگه هم همراهش...
تهیونگ: بشينين...
ویکتوریا : سرورم... مگه نمیشنوین که...
تهیونگ در حالیکه مشغول خوردن بودن و سرپایین با صدای
جدی و پرابهت گفت
تهیونگ: هیچ کس قبل من از سر میز بلند نمیشه...
و چهره جدیش رو روی مادرش کشید و پر جذبه گفت
تهیونگ: هیچ كس..
مادرش و بقیه با غیض نشستن و نگاههای تهدید آمیز و پر
خشمشون رو روی من کشیدن به 4 اعجوبه نگاه کردم که همچنان بهم خیره بودن و شیطون مثل تهیونگ گفتم
مری :هیچ کس قبل پادشاه از سرمیز بلند نمیشه..
مکثی کردم و به مادرش نگاه کردم و گفتم
مری:هیچ کس..
و لبخند خیلی گشادی زدم تهیونگ نگاهش رو روی من کشید...
خیره شدم تو چشمای قهوه ایش....
۲.۷k
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.