🌸
🌸
آدمها که از خانه ات می روند، از هرکدام نشانه ای جا می ماند. این را خودم کشف کرده ام، در همان چند روز اول که شروع کردم به تنها زیستن...
از یکی عطری دلربا می ماند...
از یکی صدای خنده ها...
از یکی بغض در گلو وقتی درددل می کرد...
از یکی مهربانی...
از یکی شورچشمی...
از یکی بدذاتی و حسادت...
از یکی تردید...
شبها تنها که می مانم با سکوت و تاریکی، با یادها و نشانه ها معاشرت می کنم و بعد با خودم می گویم چه یادها و عطرها و نشانه ها و صداها که جایشان خالی است در این چند متر مکعب سکوت...
حکمت کوچ نشینی آدمیزاد شاید همین باشد، این که یک جا بند نمی شویم...
پدران ما شاید از عطرهای جامانده در غار کلافه می شدند، یا از صداهای حک شده بر ذهن دیوارهای کلبه چوبی وسط جنگل، یا از رد انگشتان نوازشگری روی پوست سیاه چادر.
می رفتند به غریبگی مامنی نو، بلکه بیاسایند و جان به در ببرند.
تا روزگاری که جان سخت شدند و یاد گرفتند با یادها معاشرت کنند در دل شبهای تیره...
من؟ ایستاده ام در ساحل ساکت تاریک، جهانم را خلاصه کرده ام در تکه چوبی شناور مانده بر دریایی دور. بر بودن تو. می آیی یا رفته ای؟
از دور پیدا نیست. فقط می بینم که شناوری، روی آبی آرام دریا. می ایستم به نظاره، تا فردا ببینم نزدیک تری یا دورتر. ببینم هستم یا تمام شده ام...
اگر می آیی، به رسم ماندن بیا.
اگر می روی، برای همیشه برو.
با من نجنگ، که بسیار خسته ام...
آدمها که از خانه ات می روند، از هرکدام نشانه ای جا می ماند. این را خودم کشف کرده ام، در همان چند روز اول که شروع کردم به تنها زیستن...
از یکی عطری دلربا می ماند...
از یکی صدای خنده ها...
از یکی بغض در گلو وقتی درددل می کرد...
از یکی مهربانی...
از یکی شورچشمی...
از یکی بدذاتی و حسادت...
از یکی تردید...
شبها تنها که می مانم با سکوت و تاریکی، با یادها و نشانه ها معاشرت می کنم و بعد با خودم می گویم چه یادها و عطرها و نشانه ها و صداها که جایشان خالی است در این چند متر مکعب سکوت...
حکمت کوچ نشینی آدمیزاد شاید همین باشد، این که یک جا بند نمی شویم...
پدران ما شاید از عطرهای جامانده در غار کلافه می شدند، یا از صداهای حک شده بر ذهن دیوارهای کلبه چوبی وسط جنگل، یا از رد انگشتان نوازشگری روی پوست سیاه چادر.
می رفتند به غریبگی مامنی نو، بلکه بیاسایند و جان به در ببرند.
تا روزگاری که جان سخت شدند و یاد گرفتند با یادها معاشرت کنند در دل شبهای تیره...
من؟ ایستاده ام در ساحل ساکت تاریک، جهانم را خلاصه کرده ام در تکه چوبی شناور مانده بر دریایی دور. بر بودن تو. می آیی یا رفته ای؟
از دور پیدا نیست. فقط می بینم که شناوری، روی آبی آرام دریا. می ایستم به نظاره، تا فردا ببینم نزدیک تری یا دورتر. ببینم هستم یا تمام شده ام...
اگر می آیی، به رسم ماندن بیا.
اگر می روی، برای همیشه برو.
با من نجنگ، که بسیار خسته ام...
۳۸.۲k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.