یونجی چشمهاشو باز کرد صورت جونگ کوک دقیقا جلوی صورتش بود

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕¹¹"



یونجی چشم‌هاشو باز کرد. صورت جونگ کوک دقیقاً جلوی صورتش بود.

"تو… واقعاً… شدویی؟"

جونگ کوک لبخند زد. "بله، یونجی. من همون شدویی‌ام که تو نجات دادی."

یونجی نفسش رو با فشار بیرون داد. "پس… پس چرا حالا… به آدم تبدیل شدی؟!"

جونگ کوک آروم با نوک انگشت، تار مویی از صورت یونجی کنار زد. "شاید… چون عشق تو منو بیدار کرد."

یونجی که دیگه چیزی برای گفتن نداشت، فقط با چشمای درشت و ناباور به جونگ کوک نگاه کرد.

جونگ کوک خندید. "خب، حالا که فهمیدی… نمی‌خوای دوباره بغلم کنی؟ یا فقط وقتی گربه بودم این امتیازو داشتم؟"

یونجی با خجالت دستش رو روی صورتش گذاشت. "نهههه… تو دیوونه‌ای…"

جونگ کوک خندید. "اگه دیوونه‌ام، فقط به خاطر توئه."

بعد به آرومی سرشو پایین آورد و کنار یونجی، روی تخت دراز کشید. دستش رو زیر سرش گذاشت و با خونسردی به یونجی که داشت از شدت خجالت منفجر می‌شد، نگاه کرد.

"خب یونجی… فکر کنم از این به بعد، باید عادت کنی کنارم بخوابی."

یونجی با چشم‌های گرد بهش نگاه کرد. "هــه؟!"

جونگ کوک با خنده گفت: "نگران نباش… اگه اذیتت کنم، دوباره گربه می‌شم."

یونجی دستشو روی صورتش گذاشت. این… امکان نداره… نه… نه…

ولی وقتی آروم آروم صدای خنده‌ی جونگ کوک رو شنید، فهمید که این اتفاق، کاملاً و

یونجی که هنوز از شوکِ دیدن جونگ کوک به شکل انسانی بیرون نیومده بود، با دهن نیمه‌باز بهش خیره شده بود. جونگ کوک همون‌طور که کنار یونجی دراز کشیده بود، با لبخند ریزی بهش نگاه می‌کرد.

"چرا… چرا این اتفاق افتاد؟" یونجی با صدای آروم و مردد پرسید.

جونگ کوک سرشو کمی خم کرد. "همون‌طور که گفتم… عشق تو منو بیدار کرد."

یونجی با خجالت گفت: "عشق…؟"

جونگ کوک خندید. "تو فکر می‌کنی من وقتی گربه بودم، هیچی حس نمی‌کردم؟"

یونجی اخم کرد. "مگه می‌تونستی حس کنی؟"

"مطمئن باش که می‌تونستم…" جونگ کوک به آرومی به صورت یونجی نزدیک شد. "خصوصاً وقتی یه نفر داشت زیادی بهت نزدیک می‌شد."

یونجی با تعجب گفت: "نزدیک؟ کی؟"

لبخند جونگ کوک محو شد. چشماش کمی تیره‌تر شد و لحنش جدی‌تر شد. "سونگ هو."

چشمای یونجی گرد شد. "پسرعموم؟!"

جونگ کوک دستشو روی بازوی یونجی گذاشت. "آره. وقتی داشت دستاتو می‌گرفت… وقتی اون لبخندای مصنوعیش رو بهت می‌زد…"

یونجی اخم کرد. "ولی اون فقط یه مهمون بود—"

"مهمون؟" جونگ کوک ابروشو بالا انداخت. "فکر می‌کنی من نفهمیدم که اون بهت علاقه داره؟ چطور می‌تونم آروم باشم وقتی اون پسره داشت خودش رو بهت می‌چسبوند؟"

"اما… شدو… یعنی… تو اون موقع گربه بودی!"



_ادامه دارد...!؟
دیدگاه ها (۲)

کیا بیدارن علامه حضور کنید پارته بعد رو بزارم😂

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕¹²"جونگ کوک لبخند کجی زد. "آره، ولی گربه بودن به ا...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕¹⁰"جونگ کوک یه لبخند شیطون زد. "خب… حالا که اینو ف...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕⁹"لب‌های نرم شدو زیر بوسه‌های پی‌درپی یونجی می‌لرز...

black flower(p,223)

رمان عشق و نفرت پارت ۲جونگ کوک آت رو بغل کرد و گذاشتش توی ما...

black flower(p,224)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط