بهار💙
بهار💙
ندا در باز کرد
هولش دادم تو حیاط و یقشو محکم رفتم و داد زدم سرش
_ب چ حقی بهم تهمت زدی ها ب چ حقی گفتی من با پسرم و دارم ب میثم خیانت میکنم
ندا در حال جدا کردن خودش از من بود اما نمیتونست
موهاشو کشیدم
_حرف بزن عوضی مگ من دوست تو نبودم ها مگ منو مث خواهرت نمیدیدی حرف بزن احمق
با صدای من میثم توی حیاط اومد و دست منو کشید و پرتاب کردم ی گوشه ای
_ب چ حقی ب خواهر من دست میزنی
ب چ حقی اومدی خونه ما برو بیرون
_باشه میرم بیرون اما خب گوش کن این وصله ها ب من نمچسبه این پسرایی ک خواهرت بده گفته دوس پسرای خودشه اگ باور نداری میام رو به رو میکنم خواهرت آوازه اش پیچیده تو کل کوچه با کل پسرای محله هست
نگاهی ب ندا کردم
_کارای خودتو هرزگی های خودتو به من نسبت نده
رفتم بیرون از خونشون و در بستم ک صدای دعوای میثم و ندا پیچیده بود تو کل محله
دلم خنک شده بود کسی حق نداشت بهم تهمت بزنه حتی دوستم
چند روزی گذشت سعی میکردم همه چیو فراموش کنم و به کارای خیاطیم میرسیدم هر چقد میثم زنگ میزد پیام میذاشت جواب نمیدادم
ک زنگ در خونمون رو زدن در باز کردم
پشت در ندا بود زیر چشماش کبود بود ک انگاری میثم زده بودش
_اینجا چی میخای ندا
_بیا بریم خونمون میثم حالش بده میخاد تو رو ببینه
اسم میثم ک شنیدم جا خوردم دویدم ب سمت خونشون
میثم وسط پذیرایشون دراز کشیده بود #سرگذشت #رمان #داستان
ندا در باز کرد
هولش دادم تو حیاط و یقشو محکم رفتم و داد زدم سرش
_ب چ حقی بهم تهمت زدی ها ب چ حقی گفتی من با پسرم و دارم ب میثم خیانت میکنم
ندا در حال جدا کردن خودش از من بود اما نمیتونست
موهاشو کشیدم
_حرف بزن عوضی مگ من دوست تو نبودم ها مگ منو مث خواهرت نمیدیدی حرف بزن احمق
با صدای من میثم توی حیاط اومد و دست منو کشید و پرتاب کردم ی گوشه ای
_ب چ حقی ب خواهر من دست میزنی
ب چ حقی اومدی خونه ما برو بیرون
_باشه میرم بیرون اما خب گوش کن این وصله ها ب من نمچسبه این پسرایی ک خواهرت بده گفته دوس پسرای خودشه اگ باور نداری میام رو به رو میکنم خواهرت آوازه اش پیچیده تو کل کوچه با کل پسرای محله هست
نگاهی ب ندا کردم
_کارای خودتو هرزگی های خودتو به من نسبت نده
رفتم بیرون از خونشون و در بستم ک صدای دعوای میثم و ندا پیچیده بود تو کل محله
دلم خنک شده بود کسی حق نداشت بهم تهمت بزنه حتی دوستم
چند روزی گذشت سعی میکردم همه چیو فراموش کنم و به کارای خیاطیم میرسیدم هر چقد میثم زنگ میزد پیام میذاشت جواب نمیدادم
ک زنگ در خونمون رو زدن در باز کردم
پشت در ندا بود زیر چشماش کبود بود ک انگاری میثم زده بودش
_اینجا چی میخای ندا
_بیا بریم خونمون میثم حالش بده میخاد تو رو ببینه
اسم میثم ک شنیدم جا خوردم دویدم ب سمت خونشون
میثم وسط پذیرایشون دراز کشیده بود #سرگذشت #رمان #داستان
۳۵.۱k
۱۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.