سلام قرار بود اولین قسمت 2 شنبه بذارم
سلام قرار بود اولین قسمت 2 شنبه بذارم
اما خاستم اولین قسمت امشب باشه و بقیش هم 2 شنبه میزارم شایدم زودتر قول نمیدم چون کارام بهم ریخته اس این روزا
میناز💚
شاید بیشتر منو بشناسن اما بازم میگم میناز 21 ساله
18 ساله ام بود ک وارد دانشگاه شدم و یه شهر دیگ قبول شدم ک تقریبا 10 ساعتی راه بود با اتوبوس برای همون فقط عید و تابستون میومدم خونمون موقع دانشجوییم اتفاقای زیادی برام افتاده ک اگ بخام براتون بگم خودش یه عالمه داستان دیگ میشه فقط گوشه ای از سرگذشتم میخام اینجا بگم...
ترم سوم دانشگاه بودم ک انتخاب واحد کردم طبق برنامه ای ک دانشگاه بهمون داده بود اما چون من بخاطر مشکلات و اتفاقایی ک برام تو دانشگاه افتاده بود دوس داشتم زودتر برگردم شهر خودمون برای همون 2 تا درس با ترم بالایامون ک ترم 5 بودن برداشتم همه دوستام میگفتن این درس رو با این استاد برندار استادش بداخلاقه و هم ترم بالایا پسراش خیلی شرن و اذیت میکنن اما من حالیم نبود و از تصمیم منصرف نشدم
وارد کلاس شدم از در ته کلاس وارد شدم کلاس شلوغی بود اما بیشتر پسر بودن کلا دخترا با این استاد درس برنمیداشتن چون خیلی به دخترا سخت میگرفت و همه ازش فراری بودن ب جز درس خونا ک کلا بحثشون جدا بود
توی کلاس کلا 3 تا دختر بودیم ک همشون ترم 5 بودن و من نمیشناختمشون
و نزدیک 20 تا پسر بودن
ب صندلی ها نگاه کردم دیدم جا نیس فقط ته کلاس جای ی پسر هیکل ک اسمشون مهدی بود یه صندلی خالی بود ک نشستم همونجا
منتظر بودم ک یه استاد پیر و بی حوصله وارد شه
همه ب احترام استاد بلند شدن جا خوردم استادمون یه مرد 40 ساله با موهای جو گندمی سبزه رو با شلوار جین و پیراهن سفید ک استیناشو تا زده بود کفش اسپرت و عینک افتابی ک بالای سرش بود وارد شد.. کلا با تصوراتم زمین تا اسمون فرق داشت
نا خوداگاه اروم گفتم
_استاد اینه چرا شبیه استادا نیس
مهدی زد زیر خنده
_شرمنده ک شبیه سلیقه شما نیست
_اخه بهش نمیخوره ادم بدی باشه چرا همه ازش میترسن چرا اخه با دخترا لجه
_خیلی جرات داری باهاش درس برداشتی ها افرین بهت
_نه بابا شایعه اس فک نکنم اینجوریا باشه
_ترم پیش همه پسرارو با 17 ب بالا پاس کرد دخترا رو با 9 انداخت فقط دو سه نفرشون با 10 قبول شدن اونا هم ب قول خودشون 20 میشدن
_چقد وحشی و عقده ای
گرم غیبت با مهدی بودم ک استاد دادی زد
_خانم و آقای ته کلاس
سرمو بالا کردم
_بله استاد
_کلاس درسه ها نیومدین عروسی
هیچی نگفتم چشام گرد شده بود از حرفش
شروع کرد ب درس دادن اما من ک چیزی نمیفهمیدم و عادت گندی ک داشت یهو وسط درس میگفت من چی داشتم میگفتم اگ نمیتونستی بگی کلی حرفای تحقیر امیز بارت میکرد ک ابروتو میبرد
تا ته کلاس تو چشماش خیره شده بودم گردنم درد گرفته بود #سرگذشت #داستان #رمان
اما خاستم اولین قسمت امشب باشه و بقیش هم 2 شنبه میزارم شایدم زودتر قول نمیدم چون کارام بهم ریخته اس این روزا
میناز💚
شاید بیشتر منو بشناسن اما بازم میگم میناز 21 ساله
18 ساله ام بود ک وارد دانشگاه شدم و یه شهر دیگ قبول شدم ک تقریبا 10 ساعتی راه بود با اتوبوس برای همون فقط عید و تابستون میومدم خونمون موقع دانشجوییم اتفاقای زیادی برام افتاده ک اگ بخام براتون بگم خودش یه عالمه داستان دیگ میشه فقط گوشه ای از سرگذشتم میخام اینجا بگم...
ترم سوم دانشگاه بودم ک انتخاب واحد کردم طبق برنامه ای ک دانشگاه بهمون داده بود اما چون من بخاطر مشکلات و اتفاقایی ک برام تو دانشگاه افتاده بود دوس داشتم زودتر برگردم شهر خودمون برای همون 2 تا درس با ترم بالایامون ک ترم 5 بودن برداشتم همه دوستام میگفتن این درس رو با این استاد برندار استادش بداخلاقه و هم ترم بالایا پسراش خیلی شرن و اذیت میکنن اما من حالیم نبود و از تصمیم منصرف نشدم
وارد کلاس شدم از در ته کلاس وارد شدم کلاس شلوغی بود اما بیشتر پسر بودن کلا دخترا با این استاد درس برنمیداشتن چون خیلی به دخترا سخت میگرفت و همه ازش فراری بودن ب جز درس خونا ک کلا بحثشون جدا بود
توی کلاس کلا 3 تا دختر بودیم ک همشون ترم 5 بودن و من نمیشناختمشون
و نزدیک 20 تا پسر بودن
ب صندلی ها نگاه کردم دیدم جا نیس فقط ته کلاس جای ی پسر هیکل ک اسمشون مهدی بود یه صندلی خالی بود ک نشستم همونجا
منتظر بودم ک یه استاد پیر و بی حوصله وارد شه
همه ب احترام استاد بلند شدن جا خوردم استادمون یه مرد 40 ساله با موهای جو گندمی سبزه رو با شلوار جین و پیراهن سفید ک استیناشو تا زده بود کفش اسپرت و عینک افتابی ک بالای سرش بود وارد شد.. کلا با تصوراتم زمین تا اسمون فرق داشت
نا خوداگاه اروم گفتم
_استاد اینه چرا شبیه استادا نیس
مهدی زد زیر خنده
_شرمنده ک شبیه سلیقه شما نیست
_اخه بهش نمیخوره ادم بدی باشه چرا همه ازش میترسن چرا اخه با دخترا لجه
_خیلی جرات داری باهاش درس برداشتی ها افرین بهت
_نه بابا شایعه اس فک نکنم اینجوریا باشه
_ترم پیش همه پسرارو با 17 ب بالا پاس کرد دخترا رو با 9 انداخت فقط دو سه نفرشون با 10 قبول شدن اونا هم ب قول خودشون 20 میشدن
_چقد وحشی و عقده ای
گرم غیبت با مهدی بودم ک استاد دادی زد
_خانم و آقای ته کلاس
سرمو بالا کردم
_بله استاد
_کلاس درسه ها نیومدین عروسی
هیچی نگفتم چشام گرد شده بود از حرفش
شروع کرد ب درس دادن اما من ک چیزی نمیفهمیدم و عادت گندی ک داشت یهو وسط درس میگفت من چی داشتم میگفتم اگ نمیتونستی بگی کلی حرفای تحقیر امیز بارت میکرد ک ابروتو میبرد
تا ته کلاس تو چشماش خیره شده بودم گردنم درد گرفته بود #سرگذشت #داستان #رمان
۹۲.۹k
۱۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.