عشقی که بهم دادی
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۶۶...
انظار این سوال رو نداشت.
_چرا داری یک دفعه ای این سوال رو میکنی؟
نگاه مشکوکی به جیمین انداخت.
+ه-همینطوری فقط میخوام بدونم
یونگی سرشو تکون داد ولی بازم حرفی
نزد.
+اشکالی نداره اگه نمیخوای بهم بگی نمیخوام مج--
_نه میگم، تو باید بدونی !
جیمین بعد از شنیدن این حرف لبخندی زد.
_پدرم مدیر بود و تو کارهای تجاری .همیشه سرش شلوغ بود و ادم موفقی بود، اون برای من وقتی نداشت و من همیشه با مامانم بودم تا وقتی
که ...
جیمین میتونست ببینه چشمای زیبای یونگی پر اشک شدن.
فلش بک
_اُما تو حالت خوبه؟
یونگب کوچولو درحالی که کنار تخت مادرش ایستاده بود پرسید.
_خوبم یونگیا
اما نبود . یونگی میتونست ببینه صورت زیبای مادرش حالت خسته ای رو به خودش گرفته.
_مامان قرار نیست یونگی رو ترک کنه؟ یونگی با لحن امیدواری پرسید.
یوری : هیچ وقت هیچ وقت، مامان قول میده !
یوری درحالی که اشک های یونگی رو پاک میکرد گفت.
یوری : یونگی گوش کن !تو همیشه باید پسر قوی و شجاعی باشی، خب؟ مامان
همیشه کنارت میمونه "
یوری با مهربونی ای که توی چشمایی که حالا کمی چین و چروکش بیشتر شده بود گفت و دستای یونگی رو گرفت.
یوری : قول میدی؟
یونگی کاری که مادرش خواست رو کرد.
یوری : دوست دارم پسرم
یوری با چشمایی که غمگین و مهربون بود گفت و چشماش رو اروم بست.
_نه !!!مامان بلند شو !تو نباید بخوابی بلند شو!
یونگی درحالی که داد میکشید گفت و مادرش رو تکون داد.
ادامه دارد...
پارت ۶۶...
انظار این سوال رو نداشت.
_چرا داری یک دفعه ای این سوال رو میکنی؟
نگاه مشکوکی به جیمین انداخت.
+ه-همینطوری فقط میخوام بدونم
یونگی سرشو تکون داد ولی بازم حرفی
نزد.
+اشکالی نداره اگه نمیخوای بهم بگی نمیخوام مج--
_نه میگم، تو باید بدونی !
جیمین بعد از شنیدن این حرف لبخندی زد.
_پدرم مدیر بود و تو کارهای تجاری .همیشه سرش شلوغ بود و ادم موفقی بود، اون برای من وقتی نداشت و من همیشه با مامانم بودم تا وقتی
که ...
جیمین میتونست ببینه چشمای زیبای یونگی پر اشک شدن.
فلش بک
_اُما تو حالت خوبه؟
یونگب کوچولو درحالی که کنار تخت مادرش ایستاده بود پرسید.
_خوبم یونگیا
اما نبود . یونگی میتونست ببینه صورت زیبای مادرش حالت خسته ای رو به خودش گرفته.
_مامان قرار نیست یونگی رو ترک کنه؟ یونگی با لحن امیدواری پرسید.
یوری : هیچ وقت هیچ وقت، مامان قول میده !
یوری درحالی که اشک های یونگی رو پاک میکرد گفت.
یوری : یونگی گوش کن !تو همیشه باید پسر قوی و شجاعی باشی، خب؟ مامان
همیشه کنارت میمونه "
یوری با مهربونی ای که توی چشمایی که حالا کمی چین و چروکش بیشتر شده بود گفت و دستای یونگی رو گرفت.
یوری : قول میدی؟
یونگی کاری که مادرش خواست رو کرد.
یوری : دوست دارم پسرم
یوری با چشمایی که غمگین و مهربون بود گفت و چشماش رو اروم بست.
_نه !!!مامان بلند شو !تو نباید بخوابی بلند شو!
یونگی درحالی که داد میکشید گفت و مادرش رو تکون داد.
ادامه دارد...
- ۷.۳k
- ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط