ناجی پارت ۴۶
#ناجی #پارت_۴۶
خواستم برم بیرون ک خودمو نشونش بدم ک نگار جلومو گرفت
-خریت نکن جون احسان ب خطر میوفته
+نمیشنوی صدای ناله هاشونو دلم داره از جا کنده میشه
یهو صدای باز شدن در اومد نگار دستشو گزاشت جلوی دهنم ک حرف نزنم
اومد جلو دور اتاق و گشت و رفت بیرون صدای رفیقاش تو سالن پایین اومد ک میگفتن کسی نیس
سعید گفت
×بازم برمیگردم
دستو پام شل شده بودن نفسم گرفت قلبم تیر میکشید نفسم بند اومده بود انگار داشتم خفه میشدم صدای روشن شدن ماشین و دور شدنش اومد محمد از کمد اومد بیرون و رفت بیرون
بعد چند دقیقه اومد تو اتاق و گفت
*بیاین بیرون گشتم کسی نیس
وقتی در باز شد بدو بدو رفتم بیرون پله هارو اومدم پایین هنوز پله ها تموم نشده بودن ک پاهام سست شد و افتادم از پله ها ب زور بلند شدم احسان و امیر علی بیهوش شده بودن ب سمت اونا رفتم صورتشون کبود بود بالا سرشون فقط گریه میکردم محمد زنگ زد اورژانس انقدر گریه کرده بودم ک نفسم گرفته بود اورژانس ک اومد ببره محمد هم ماشین و اماده کرد نگار بلندم کرد و سوار شدیم و پشت سر امبولانس حرکت کردیم فقط گریه میکردم نگار قرصمو از تو کیف در اورد و داد بهم فقط دعا میکردم ک چیزی نشده باشه ک اگ چیزی میشد انتقام بدی میگرفتم هر چند این کارایی ک با احسان کرد خودش باید سرش بیاد ب بیمارستان رسیدیم پیاده شدم و دنبال تخت احسان میدوییدم بردنش تو ی اتاق و منم پشت در منتظرش بودم
چندین ساعتی گذشت دیگ نای هیچ حرکتی رو نداشتم انگار ک فلج شده بودم دکتر اومد بیرون رفتم پیشش و پرسیدم ک چی شده
×خدارو شکر حال هردوشون خوبه و فقط دستشون شکسته الانم ب هوش اومده میتونین برین ببینینش
سریع ب سمت در رفتم ...رفتم تو
احسانو ک دیدم بند دلم پاره شد کنار تختش نشستم و گریه میکردم احسان گفت
^قربونت برم چرا گریه میکنی؟!
+…………
^گریه نکن ک بخدا گریم میگیره
+ببخشید همش تقصیر من بود اگ اون روز فرار نمیکردم اونوقت
^هیسسسس هیچی نگو
دستش ک کاملا تو گچ بود اورد و رو صورتم گچ رو کشید ک اشکامو پاک کنه
با چشمای پر اشک گفت
^دیگ گریه نکن...
حرفی نزدم و رو ب امیر علی گفتم
+حلالم کن توروخدا
امیر علی خندید و گفت
~خیلی وقت بود دعوا نکرده بودم چسبید
خندیدیم و حرفی نزدیم پرستار اومد و سرمو احسان و امیر علی و در اورد
خواستم برم بیرون ک خودمو نشونش بدم ک نگار جلومو گرفت
-خریت نکن جون احسان ب خطر میوفته
+نمیشنوی صدای ناله هاشونو دلم داره از جا کنده میشه
یهو صدای باز شدن در اومد نگار دستشو گزاشت جلوی دهنم ک حرف نزنم
اومد جلو دور اتاق و گشت و رفت بیرون صدای رفیقاش تو سالن پایین اومد ک میگفتن کسی نیس
سعید گفت
×بازم برمیگردم
دستو پام شل شده بودن نفسم گرفت قلبم تیر میکشید نفسم بند اومده بود انگار داشتم خفه میشدم صدای روشن شدن ماشین و دور شدنش اومد محمد از کمد اومد بیرون و رفت بیرون
بعد چند دقیقه اومد تو اتاق و گفت
*بیاین بیرون گشتم کسی نیس
وقتی در باز شد بدو بدو رفتم بیرون پله هارو اومدم پایین هنوز پله ها تموم نشده بودن ک پاهام سست شد و افتادم از پله ها ب زور بلند شدم احسان و امیر علی بیهوش شده بودن ب سمت اونا رفتم صورتشون کبود بود بالا سرشون فقط گریه میکردم محمد زنگ زد اورژانس انقدر گریه کرده بودم ک نفسم گرفته بود اورژانس ک اومد ببره محمد هم ماشین و اماده کرد نگار بلندم کرد و سوار شدیم و پشت سر امبولانس حرکت کردیم فقط گریه میکردم نگار قرصمو از تو کیف در اورد و داد بهم فقط دعا میکردم ک چیزی نشده باشه ک اگ چیزی میشد انتقام بدی میگرفتم هر چند این کارایی ک با احسان کرد خودش باید سرش بیاد ب بیمارستان رسیدیم پیاده شدم و دنبال تخت احسان میدوییدم بردنش تو ی اتاق و منم پشت در منتظرش بودم
چندین ساعتی گذشت دیگ نای هیچ حرکتی رو نداشتم انگار ک فلج شده بودم دکتر اومد بیرون رفتم پیشش و پرسیدم ک چی شده
×خدارو شکر حال هردوشون خوبه و فقط دستشون شکسته الانم ب هوش اومده میتونین برین ببینینش
سریع ب سمت در رفتم ...رفتم تو
احسانو ک دیدم بند دلم پاره شد کنار تختش نشستم و گریه میکردم احسان گفت
^قربونت برم چرا گریه میکنی؟!
+…………
^گریه نکن ک بخدا گریم میگیره
+ببخشید همش تقصیر من بود اگ اون روز فرار نمیکردم اونوقت
^هیسسسس هیچی نگو
دستش ک کاملا تو گچ بود اورد و رو صورتم گچ رو کشید ک اشکامو پاک کنه
با چشمای پر اشک گفت
^دیگ گریه نکن...
حرفی نزدم و رو ب امیر علی گفتم
+حلالم کن توروخدا
امیر علی خندید و گفت
~خیلی وقت بود دعوا نکرده بودم چسبید
خندیدیم و حرفی نزدیم پرستار اومد و سرمو احسان و امیر علی و در اورد
۶۷.۸k
۰۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.