ناجی پارت

#ناجی #پارت_۴۴
-امرتون؟!
×مفتشی؟!
-لازم بشه مفتش هم میشم
×برو پی کارت دختر جون خانوادگیه
-خانواده ای نمیبینم
×ببین عزیزم این شوهرمه پس منم میشم زنش و با هم میشه خانواده حالا هم هررری
-اونی ک باید بگه هررری منم ن تو
چون من شناسنامه محمد و دیدم زنی نداره پس زر نزن
×بیا برو بچه جون شر نشو
-این بچه ک میگی خیلی وقته بزرگ شده بهتره بدون هیچ دردسری دم تو بزاری رو کولت و بری
محمد گفت
*مونا تا بد تر از این تخریب نشدی گمشو برو
×چی با من بودی؟!
نگار داد زد و گفت
-اره با توبود گم میشی یا گمت کنم
×نمیرم میخوای چ غلطی بکنی
-نمیری؟!
×ن
نگار رو ب من گفت
- قبل از اینک بری کلانتری باید اول مشکلتونو خودت حل کنی حرف زدم نشد
کیفشو داد ب من و ادامه داد
-تو شاهد بودی نرفت و گفت نمیره پس میزنم لهش میکنم
یهو سمتش دویید و گرفتش زیر مشت و لگد انقدر دختره بیچاره رو زد ک نای نفس کشیدن نداشت ب زور منو احسان و محمد کشیدیمش ی ور دیگ ک دختره فرار کنه
دختره ک رفت محمد ب نگار گفت
*خوبی
نگارچند لحظه ای نگاش کرد و بعد گفت
-اره
کیفشو گرفت و رفت تو محمد هم پشت سرش احسان همینطور ک رو ب رو نگاه میکرد گفت
^همه دخترا انقدر غیرتین
بعد نگام کرد و گفت
^تو هم انقدر غیرتی بلدی بشی
+اگ خیلی دوست داری منو پشت میله های زندان و طناب دار ببینی میتونی امتحان کنی
^در این حد ؟!
خندیدم و گفتم
+برو ماشینو بیار وسایلو خالی کنیم
^چشم نزنی مارو
خندیدم و اونم خندید و رفت
رفتم داخل نگار نشسته بود محمد ایستاده بود و داشتن صحبت میکردن گوشیمو از تو کیفم در اوردم و گزاشتم رو میز رفتم بالا لباسمو عوض کنم وقتی اومدم پایین احسان هم اومده بود وسایلو گزاشت تواشپزخونه رفتم و دسر را رو در اوردم و طبق دستور شروع کردم درست کردن احسان لباساشو ک عوض کرد اومد کمکم همینطور در حال کار کردن بودیم ک امیر علی اومد تو
~سلام همگی
گفتم
+سلاااام کبکت خروس میخونه
~اره دیگ نخونه؟!
+ردیف شد
~بله
یهو ی جیغ ریزی کشیدم و گفتم
+خداروشکر
احسان هم گفت
^بیا حرف بزن ببینم چی شده داداش دورت بگرده
اومد نشست رو مبل و گفت
~رفتم اونجا تو کافه قرار گزاشته بودیم ی چیزی خوردیم بهش گفتم من بلد نیستم ک خیلی حرفو بپیچونم رک میگم شما ازدواج کردین؟گفت ن گفتم من سه ساله ی چیزی میخوام بگم بهتون هی نمیگم اخه نمیتونستم من ب شما علاقمند شدم سرشو انداخت پایین حرفی نزد منم گفتم یکی از رفیقام بهم گفت عقد کردین تا اینک یکی از دوستاتون گفت ن وقتی گفتن ن منم پیش خودم گفتم وقتی خدا ی فرصت دیگ ای داده بهم من میخوام استفاده کنم با من ازدواج میکنین گفت باید با خانواده ام صحبت کنین هر چیزی رسم و رسومات خاص خودشو داره....
دیدگاه ها (۱۷)

#ناجی #پارت_۴۵از اینک امیر علی تونسته بود حرفشو بزنه خوشحال ...

#ناجی #پارت_۴۶خواستم برم بیرون ک خودمو نشونش بدم ک نگار جلوم...

#ناجی #پارت_۴٣صبح از خواب بیدار شدم نگارو بیدار کردم و سریع ...

#ناجی #پارت_۴٢یه حرفایی توی یادم میمونن که نمیشهواسه تو خوبی...

اینو دیدم یاد یه اتفاق افتادم

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط