همسر اجباری ۳۱۵
#همسر_اجباری #۳۱۵
وبعد رو کردم به خاله و گفتم.
-خاله خانم دیگه وقتشه آستین واسه پسرت باال بزنیم.
احسان با حالت تعجبی گفت:
-نننه...دروغ میگی
بیچاره هنگ کرده بود.
خاله با نگرانی گفت. نکنه آذینه
-وا خاله ینی آذین ما چشه...
بعد یه نگاه به احسان کرد گفت..
من که میگفتم تو گلوت گیر کرده آتیش پس چرا نمیگفتی.
آنا:گیر کرده خاله چه جوررررم گیر کرده.
-الهی من دورت بگردم مادر زودتر میگفتی...
-آریا تو چکار کردی ؟نکنه قبول نکنن.
-نترس...داش من گفتم چییی ..؟؟چییی..؟تامنو داری ؟.....چیییی؟
احسان-غم نداررررم ...یه نگاه قدر شناسانه بهم کردو گفت...ممنونم آریا....هیچ وقت یادم نمیره بزرگترین هدیه
زندگیم بود...
آنا روبه احسان گفت:هوی ....اینجوری نگاهش نکن صاحاب داره.
-داداش خودمه به توچه...
-واه شوهرمنه ...
-مال منه...
مال منه...
اه آریا تو مال کی هستی...
-مال توام خانمی
احسان:ماااااا ماااااان منم زن میخواااام.
- توام زن میدیم مادر غمت نباشه عروس گلمم میاد.
-الهی من به فدای عروس گلت مادر.
دیگه داشت زبون درازی میکردآ...نوک پامو از زیرمیز کوبوندم تو ساق پاش...آخش در اومدو قیافش مچاله شد...
اخم کردمو باحالت جدی گفتم...خفه
-غلط کردم...مامان...من به فدای صاحابم بشم...
این دفعه اون پاشو نشونه گرفتم.
-د...خوب آریا چی بگم خوب...منم حسودیم میشه بهت...
بعدش پاشو اورد رو صندلیو جمع کرد تو شکمش... وگفت اصالدیگه نمیخورم تا منم صاحابم نیاد...
با این کارشو بغ کردنش نتونستم جلو خنده امو بگیرم همه مون با هم خندیدم ...
بعد از غذا تو پذیرایی نشسته بودیم..
چهل دقیقه اززنگی که به مامانم زده بودم گذشته بود من استرس داشتم چه برسه به احسانی که استرس داره از سر
صورتش میباره...خاله و آنا هم از آشپز خونه اومدن بیرون و میوه به دست نشستن...
-مادر چرا هردو انقدر ساکتین؟ ایشااهلل هرچی خیره...
آنا: احسان جان نگران نباش ...من مطمئنم اجازه رومیدن..داداش.
وبعد رو کردم به خاله و گفتم.
-خاله خانم دیگه وقتشه آستین واسه پسرت باال بزنیم.
احسان با حالت تعجبی گفت:
-نننه...دروغ میگی
بیچاره هنگ کرده بود.
خاله با نگرانی گفت. نکنه آذینه
-وا خاله ینی آذین ما چشه...
بعد یه نگاه به احسان کرد گفت..
من که میگفتم تو گلوت گیر کرده آتیش پس چرا نمیگفتی.
آنا:گیر کرده خاله چه جوررررم گیر کرده.
-الهی من دورت بگردم مادر زودتر میگفتی...
-آریا تو چکار کردی ؟نکنه قبول نکنن.
-نترس...داش من گفتم چییی ..؟؟چییی..؟تامنو داری ؟.....چیییی؟
احسان-غم نداررررم ...یه نگاه قدر شناسانه بهم کردو گفت...ممنونم آریا....هیچ وقت یادم نمیره بزرگترین هدیه
زندگیم بود...
آنا روبه احسان گفت:هوی ....اینجوری نگاهش نکن صاحاب داره.
-داداش خودمه به توچه...
-واه شوهرمنه ...
-مال منه...
مال منه...
اه آریا تو مال کی هستی...
-مال توام خانمی
احسان:ماااااا ماااااان منم زن میخواااام.
- توام زن میدیم مادر غمت نباشه عروس گلمم میاد.
-الهی من به فدای عروس گلت مادر.
دیگه داشت زبون درازی میکردآ...نوک پامو از زیرمیز کوبوندم تو ساق پاش...آخش در اومدو قیافش مچاله شد...
اخم کردمو باحالت جدی گفتم...خفه
-غلط کردم...مامان...من به فدای صاحابم بشم...
این دفعه اون پاشو نشونه گرفتم.
-د...خوب آریا چی بگم خوب...منم حسودیم میشه بهت...
بعدش پاشو اورد رو صندلیو جمع کرد تو شکمش... وگفت اصالدیگه نمیخورم تا منم صاحابم نیاد...
با این کارشو بغ کردنش نتونستم جلو خنده امو بگیرم همه مون با هم خندیدم ...
بعد از غذا تو پذیرایی نشسته بودیم..
چهل دقیقه اززنگی که به مامانم زده بودم گذشته بود من استرس داشتم چه برسه به احسانی که استرس داره از سر
صورتش میباره...خاله و آنا هم از آشپز خونه اومدن بیرون و میوه به دست نشستن...
-مادر چرا هردو انقدر ساکتین؟ ایشااهلل هرچی خیره...
آنا: احسان جان نگران نباش ...من مطمئنم اجازه رومیدن..داداش.
۶.۷k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.