همسر اجباری ۳۱۶
#همسر_اجباری #۳۱۶
احسان سرم گیج رفت د...بیا بشین.
دست از راه رفتن برداشت و اومد و کنار من نشست.
به محض نشستن احسان گوشی زنگ خورد.نگاهی به احسان انداختم...که رنگش به سفیدی میزد.
دستمو گذاشتم رو دست یخ احسان و جواب دادم.
-جانم آقا جون.
بعد از سالمو احوال پرسی
-پسرم طرف کی هست ازش مطمئنی..؟خانواده خوبی هستن.
-آره آقاجون تضمین شده.
-خب بگو کیا هستن.
-نه آقاجون ازم خواسته نگم آخه ترسیده نیومده نه بگیره.)منظورم از آذین بودبگه نه(
-.در خونه من بروشون بازه ...مهمون حبیب خداست. باشه پسرم خودت میدونی تو که بد خواهرتو نمیخوای
-صد البته بابا...بازم ممنون که اجازه دادین ...شبتون بخیر.
-شب بخیر گل پسر.
با قطع کردن گوشی احسان پرید رو مبلی که روشه و شروع کرد به خوندن.و رقصیدن...ننه ....آی...ننه...من دارمم
..میرم زن بستونم...آی آی..
آری جون یه دونه ای...آری جون دوردونه ای ....آری جون....جون منی....وبعد دوباره شروع کرد به قر دادن و از رو ی
مبل پرید پایینو دوتا دستشو همزمان رو به پهلو باز و بسته میکرد و مثال مو داشت. وسرشو عین دخترا باالو پایین
میکرد...
با این حرکتاش خاله و آنا ریسه میرفتن...
و با رقص و تکون اومد سمتمو منم از حرکتش متعجب شدم و اومد یه بوس محکم زد رو گونه ام.. و با رقص برگشت
احسان-آریا...همه میگن تو تکی ...تو یه گوله نمکی...از آنی دل میبری تو یکی... یکی...یکی.
خاله-قدیما یه چیزی بود به اسم حیا...
احسان:ننه جون االن اون میزاریم لبه کوزه و آبشو میخوریم..
من-خدایا...شفاااااا...آذین کم بود اینم اضافه شد ...
یه دونه از سیبارو طوری که احسان نبینه از رو میز برداشتمو قل جلو پاش...
پای احسان رفت رو سیب و بووووم.
احسان کله پا شد...
وای ننه آخ ننه دیدی جوون مرگ شدم رفت...
-آخی دلم خنک شد. خوبه هنوز جواب مثبتو نگرفتی نه بداره نه به باره...
آقا جشن گرفته...
-به جون آریا راست میگی ها ...
بعد همونجایی که افتاده بود نشست واقعا انگار دپرسش کردم چون دیگه از احسان چند لحظه پیش خبری نبود.
-ا ...آریا چیکار داری داداشمو...احسان داداشم از خداشونم باشه دختر بدن...
از تعجب نگاهی به آنا کردمو گفتم البته حق با شماست.
-البته آرررزوبر جوووووانان اساسا عیب نیست .
واگرنه کی به یه پسر .
خل.
چل
روانی
دیوانه.
سرخوش.
والبته جلف.
ودلقک زن میده
احسان:آآررررریا مدرس.
یکی از صندالمو در اوردم و کوبوندم تو مالجش بازم خواستم با اونیکی لنگ بزنم که
-غلط کردم داداش.جون آنا نزن
نگاهی به ساعت کردم و رو به آنا به سردی گفتم پاشو بریم خانم دیگه دیره
-آره بریم فردا کلی کار دارم
-ا...خب شب بمونید دیگه
در آپارتمانو باز کردم و اول آنا رفت داخل
درو بستم و یه دورم کلیدو چرخوندم
شروع کردم به عوض کردن لباسم
آنا هم تو اتاق بود چه اتفاق نادرررری
احسان سرم گیج رفت د...بیا بشین.
دست از راه رفتن برداشت و اومد و کنار من نشست.
به محض نشستن احسان گوشی زنگ خورد.نگاهی به احسان انداختم...که رنگش به سفیدی میزد.
دستمو گذاشتم رو دست یخ احسان و جواب دادم.
-جانم آقا جون.
بعد از سالمو احوال پرسی
-پسرم طرف کی هست ازش مطمئنی..؟خانواده خوبی هستن.
-آره آقاجون تضمین شده.
-خب بگو کیا هستن.
-نه آقاجون ازم خواسته نگم آخه ترسیده نیومده نه بگیره.)منظورم از آذین بودبگه نه(
-.در خونه من بروشون بازه ...مهمون حبیب خداست. باشه پسرم خودت میدونی تو که بد خواهرتو نمیخوای
-صد البته بابا...بازم ممنون که اجازه دادین ...شبتون بخیر.
-شب بخیر گل پسر.
با قطع کردن گوشی احسان پرید رو مبلی که روشه و شروع کرد به خوندن.و رقصیدن...ننه ....آی...ننه...من دارمم
..میرم زن بستونم...آی آی..
آری جون یه دونه ای...آری جون دوردونه ای ....آری جون....جون منی....وبعد دوباره شروع کرد به قر دادن و از رو ی
مبل پرید پایینو دوتا دستشو همزمان رو به پهلو باز و بسته میکرد و مثال مو داشت. وسرشو عین دخترا باالو پایین
میکرد...
با این حرکتاش خاله و آنا ریسه میرفتن...
و با رقص و تکون اومد سمتمو منم از حرکتش متعجب شدم و اومد یه بوس محکم زد رو گونه ام.. و با رقص برگشت
احسان-آریا...همه میگن تو تکی ...تو یه گوله نمکی...از آنی دل میبری تو یکی... یکی...یکی.
خاله-قدیما یه چیزی بود به اسم حیا...
احسان:ننه جون االن اون میزاریم لبه کوزه و آبشو میخوریم..
من-خدایا...شفاااااا...آذین کم بود اینم اضافه شد ...
یه دونه از سیبارو طوری که احسان نبینه از رو میز برداشتمو قل جلو پاش...
پای احسان رفت رو سیب و بووووم.
احسان کله پا شد...
وای ننه آخ ننه دیدی جوون مرگ شدم رفت...
-آخی دلم خنک شد. خوبه هنوز جواب مثبتو نگرفتی نه بداره نه به باره...
آقا جشن گرفته...
-به جون آریا راست میگی ها ...
بعد همونجایی که افتاده بود نشست واقعا انگار دپرسش کردم چون دیگه از احسان چند لحظه پیش خبری نبود.
-ا ...آریا چیکار داری داداشمو...احسان داداشم از خداشونم باشه دختر بدن...
از تعجب نگاهی به آنا کردمو گفتم البته حق با شماست.
-البته آرررزوبر جوووووانان اساسا عیب نیست .
واگرنه کی به یه پسر .
خل.
چل
روانی
دیوانه.
سرخوش.
والبته جلف.
ودلقک زن میده
احسان:آآررررریا مدرس.
یکی از صندالمو در اوردم و کوبوندم تو مالجش بازم خواستم با اونیکی لنگ بزنم که
-غلط کردم داداش.جون آنا نزن
نگاهی به ساعت کردم و رو به آنا به سردی گفتم پاشو بریم خانم دیگه دیره
-آره بریم فردا کلی کار دارم
-ا...خب شب بمونید دیگه
در آپارتمانو باز کردم و اول آنا رفت داخل
درو بستم و یه دورم کلیدو چرخوندم
شروع کردم به عوض کردن لباسم
آنا هم تو اتاق بود چه اتفاق نادرررری
۷.۷k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.