پارتششم

#پارت_شـشم "



شب با خستگـی اومدم خونه! کلید و انداختم تو در و در رو باز کردم.. کفشام و پـرتاب کردم توی خونه و ولو شدم روی کاناپه:') سولگی: یااا یونا برگشتـی؟ اوهومی گفتم ک ب معنیه اره بود.. گفت: دلم برات تنگ شده بود.. امروز صبح شوگا زنگ زد گفت که خونه ی اونـی.. :) یونا: آره.. مردتیکه ی.. مجبورم کرد رو تختیشو بشورم. تازه بعدشم هرچی لباس های تمیز داشت و اورد ریخت سرم تا بشورمشون..کمردرد گرفتم:| یونا: یااا الان ک شـبه.. من ی چیزای دیگه ای فکر میکردم(بلند خندید) :) زدم ب بازوش و گفتم: منحرف" سولگی:یونـا..تاحالا سعـی کردی بخنـدی؟ یونا:نـه..شاید چون دلیل خندیدنام و ازم گرفتـن.. :) بعد از این حرف سولگی با نگرانی نگاهم کرد ک گفتم: من خیلی خسته عم..لامپا رو خاموش کن بیا بخوابـیم:)
.
.
داشتـم موهاشو میبافتم.. ک یهو دادش رفت هوا: یوناااا.. موهامو کشیـدی.. ! یونا:ببخـشید سولگی..دیگه تکرار نمیشـه:) لبخندی زد و کیفش و انداخت روی کولش..رفت جلوی آینه و گفت: وایی خیلی قشنـگه..بعد صورتم و بوسید و رفت پیش در: من دیگه میرم دانشگاه^^ لبخند سردی زدم و گفتم: خداخافظ..مراقب باش ..! سولگی:دیگـه بچه نیستم..:) منم فوری یه لباس مشکی پوشیدم..از زیرش هم یه شرتک جین مشکـی ! و بعد کفشای ال استارمم پوشیدم و رفتم:)
.
.
((پایان پارت ۶))
دیدگاه ها (۲)

پارت_هفتـم"توی شرکـت: در اتاق شخصیم و باز کردم..یه رز سیاه ر...

پارت_هشتـم "دستشـو از زیر دستم کشـید بیرون و گفت: ممنون بابت...

#پارت_پنـجم "یهو سکوت بینمون و شکست و گفت: خب... تو ..توی شر...

#پارت_سـوم:یونا: میشـه گوشی رو بزاری کنـار؟ شوگا یه اخمـی کر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط