پارت هشتـم "
پارت_هشتـم "
دستشـو از زیر دستم کشـید بیرون و گفت: ممنون بابته همـه چی.. میتونـی بری..:) و بعد بلند شد در رو برام باز کرد و گفت: میخوام تنها باشم! لبخنـدی زدم و گفتم: خیلی عجیبی سونبـه..باش..! و بعد رفتم بیرون.. همه ی دخترا حلقه زدن دورم و گفتن: چیشـد؟ چی گفتـی؟ چی بینتون گذشت و ..! حتی یکی داشت گریه میکـرد و میگفت اوپای من و دزدیدی:| داد کشیدم: بسـهههه.. من کاری نکردم.. و بعد سریع از اونجا دور شدم:| دهاتـیا.. تا یه پسر میبینن دلشون براش ضعف میره.. اونم شوگا؟ چی داره؟ درسته چهره ی خوبی داره و جذابـه ولی مهم رفتاره:))
.
.
.
حالم بد بود ..سولگی هم ک با هوپی رفتـه بود بیرون و خیلی تنها بـودم:) زنگ زدم ب سانا و ازش خواستم سریع بیاد پیـشم.. سانا یکی از دوستای قدیمیـمه ک خیلی وقتـه باهم دوستیـم!
.
.
.
با صدای زنگ در از افکار شوگا و اینکه الان حالش چطوره پریدم بیرون و رفتم در روباز کردم..یه لباس سفید پوشیده بود با کفشای آل استار زرد.. بعد لبخندی زد و گفت: سلام یونا^^ بعد یه پلاستیـک پر از چرت و پـرت.. خوراکی و..پرتاب کرد تو خونه:'| چشمام و توی حدقه چرخوندم و گفتم: سانا تو نمیخـوای از خریدن اینا دست برداری..؟ بند کفشاشو باز کرد و کفشاشو هول داد تو شکمم.. و بعد گفت: اینارو بگیر.. ^^ با اخم نگاهش کردم..رفتیـم روی کاناپه نشستیم و شروع کردیم باهم حرف زدن:)
((پایان پارت ۸))
دستشـو از زیر دستم کشـید بیرون و گفت: ممنون بابته همـه چی.. میتونـی بری..:) و بعد بلند شد در رو برام باز کرد و گفت: میخوام تنها باشم! لبخنـدی زدم و گفتم: خیلی عجیبی سونبـه..باش..! و بعد رفتم بیرون.. همه ی دخترا حلقه زدن دورم و گفتن: چیشـد؟ چی گفتـی؟ چی بینتون گذشت و ..! حتی یکی داشت گریه میکـرد و میگفت اوپای من و دزدیدی:| داد کشیدم: بسـهههه.. من کاری نکردم.. و بعد سریع از اونجا دور شدم:| دهاتـیا.. تا یه پسر میبینن دلشون براش ضعف میره.. اونم شوگا؟ چی داره؟ درسته چهره ی خوبی داره و جذابـه ولی مهم رفتاره:))
.
.
.
حالم بد بود ..سولگی هم ک با هوپی رفتـه بود بیرون و خیلی تنها بـودم:) زنگ زدم ب سانا و ازش خواستم سریع بیاد پیـشم.. سانا یکی از دوستای قدیمیـمه ک خیلی وقتـه باهم دوستیـم!
.
.
.
با صدای زنگ در از افکار شوگا و اینکه الان حالش چطوره پریدم بیرون و رفتم در روباز کردم..یه لباس سفید پوشیده بود با کفشای آل استار زرد.. بعد لبخندی زد و گفت: سلام یونا^^ بعد یه پلاستیـک پر از چرت و پـرت.. خوراکی و..پرتاب کرد تو خونه:'| چشمام و توی حدقه چرخوندم و گفتم: سانا تو نمیخـوای از خریدن اینا دست برداری..؟ بند کفشاشو باز کرد و کفشاشو هول داد تو شکمم.. و بعد گفت: اینارو بگیر.. ^^ با اخم نگاهش کردم..رفتیـم روی کاناپه نشستیم و شروع کردیم باهم حرف زدن:)
((پایان پارت ۸))
۱۰.۵k
۲۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.