پارتپنجم

#پارت_پنـجم "
یهو سکوت بینمون و شکست و گفت: خب... تو ..توی شرکت چه نقشی داری؟ با بی حوصـلگـی و لحن مسخره مانندی گفتم: خدمتکـارم..آشغال جمع میکنم! پوزخندی زد و گفت:میدونسـتم..ب قیافت هم میخوره! با این حرفش از سرجـام بلند شدم و روبروش ایستادم.. توی چشماش نگاه کردم و گفتم: تو حـق نداری ب من این حرفارو بـزنی!توعم هیچوقت یه رئیس خوب نمیـشی! خیلی آروم و بیخیال نشسته بود و بهم خیره شد بود.. کم کم نفس تنگی گرفتم و چشمام سـیاهی رفت ..افتادم توی بغل سردش و...!

با تابش نور بلند شـدم.. جای عجیبی بود..یه اتاق با تم مشکی و عکسای دپرس خودزنی روی دیوارش.. :) یونگـی اومد تو و گفت: بیدار شـدی؟ یونا: مـَ..مـن..کجاعم؟یونگی: دیشب ک بیهوش شـدی مجبور شدم بغلت کنم..هوپی گوشیشو جواب نمیداد.. بعدش مجبور شدم برم یه دوش حسابی بگیرم.. و بخاطر تو روی کاناپه خوابیدم!:|و مهم تر از همـه..بخاطر تو کمر درد گـرفتم..وجدانم نزاشت ولت کنم توی پارک.. نگاهی بهم کرد و گفت: صبحونه میخوری؟ یونا: نـه.. ممنون! بلند شدم که برم..مچ دستمو کشید و گفت:صبر کن.. رو تختی رو بشور بعـد برو! و بعد چهرش و یه حالت خاصی کـرد و گفت: اه..من ک دوباره بهت دست زدم.. دست به کار شو دیگه..من میرم دستام و بشورم:')
.
.
.
((پایان پارت پـنج..))
دیدگاه ها (۴)

#پارت_شـشم "شب با خستگـی اومدم خونه! کلید و انداختم تو در و ...

پارت_هفتـم"توی شرکـت: در اتاق شخصیم و باز کردم..یه رز سیاه ر...

#پارت_سـوم:یونا: میشـه گوشی رو بزاری کنـار؟ شوگا یه اخمـی کر...

#پارت_دوم " یونا: توی اتاق شخصیم نشسته بودم..یا بهتره بگـم ج...

زیر باران سئول [پارت 1]

دکتر : متاسفانه ایشون به حالت کما رفتن و اگر تا هفته ی آینده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط