پارت هفتـم"
پارت_هفتـم"
توی شرکـت: در اتاق شخصیم و باز کردم..یه رز سیاه روی میزم بود:) یعنـی..از طرف یونگیه؟ سریع رفتم در دفترش و باز کردم و با خوشحالی گفتم: مرسـی سونبه^^ سرجاش وایساد.. انگار عصبی بود.. گفت: داری چی میـگی؟ رز سیاه و گرفتم جلوی صورتش و گفتم: ممنون بابته این..میبخشمـت..دیروز ک مجبورم کردی کلی لباس بشورم بهت کلی فحـش دادم.. ولی دیگه مهم نیس.. :) اخمی کرد و گفت: اون گـل..از طرف هوپیه.. برو بیرون.. از خجالت سرخ شده بودم و همینطوری نگاهش میکردم... الکی ادایی در اوردم که انگار دوباره داشتم بیهوش میشدم.. خودم و ب عقب پرت کردم ک یونگی فوری گرفتم! شوگا:هی..تو خوبی؟ لبخندی زدم..دستم و گذاشتم روی سرم و گفتم:خ..خوبم..ممنون! یهو ولم کرد ک با پشت اومدم زمیـن..خیلی سرد نگاهم کرد و گفت: حالا ک خوبی برو بیرون.. از سرجام بلند شدم..لباسام و تکوندم و با اخم براش زبون درازی کردم..و فوری رفتم بیرون:)
.
.
دوباره مثل همیشه روی صندلیم نشسته بودم و منظره ی بیرون و دیـد میزدم..بعد بلند گفتم: مردتیکـه.. اخه کدوم رئیسی با تریپ لـش میاد شرکت؟
و بعد متوجه خندینای خیلی غمگین و سوزناکِ بلند یه مرد شدم.. اینجور خندینا نرمال نبود:) فوری رفتم بیرون..همه پشت در دفتر شوگا جمع شده بودن و میگفتن:رئیس دیوونه شده؟ داره بلند میخنده.. یکی دیگه هم گفت: حق بدید بهش.. هرکس اگر یه روزه مامانش و از دست بده دیوونه میشه! فوری رفتم پشت شیشه و نگاهش کردم.. زانو زده بود و بلند میخندید..انقد بلند که صداش همه جا پخش شده بود.. ولی همراه با خندیناش..اشکاش بود ک همینطوری میریخت:).. سریع جمعیت و کنار زدم و وارد دفترش شدم.. حتی نگاهم نمیکرد..رفتم نزدیک و بغلش کردم و سعی کردم با حرفام آرومش کنم!
.
.
چند دقیقه بعد: روی صندلیش نشسته بود و سرشو گذاشته بود رو میز.. منم کنارش نشسته بودم تا یه وقت حالش بد نشـه.. شوگا:یونا..چرا بهم کمک کردی؟ مـن.. حرفشو قطع کردم و گفتم: میتونـم درکت کنم.. همیشه زندگی اونطوری ک میخوای پیش نمیره ولی توعم باید قوی باشی:) شوگا: هرکسی یجا از بین میره.. من نابود شدم.. دستم و گذاشتم روی دست سردش و گفتم: تو باید قوی باشی..اگرنه بدبختـی تورو به خیلی جاها میبره..
((پایان پارت هفت)) این قسمـت خ مرگ بود:'| لایـک شه لدفا:'))
توی شرکـت: در اتاق شخصیم و باز کردم..یه رز سیاه روی میزم بود:) یعنـی..از طرف یونگیه؟ سریع رفتم در دفترش و باز کردم و با خوشحالی گفتم: مرسـی سونبه^^ سرجاش وایساد.. انگار عصبی بود.. گفت: داری چی میـگی؟ رز سیاه و گرفتم جلوی صورتش و گفتم: ممنون بابته این..میبخشمـت..دیروز ک مجبورم کردی کلی لباس بشورم بهت کلی فحـش دادم.. ولی دیگه مهم نیس.. :) اخمی کرد و گفت: اون گـل..از طرف هوپیه.. برو بیرون.. از خجالت سرخ شده بودم و همینطوری نگاهش میکردم... الکی ادایی در اوردم که انگار دوباره داشتم بیهوش میشدم.. خودم و ب عقب پرت کردم ک یونگی فوری گرفتم! شوگا:هی..تو خوبی؟ لبخندی زدم..دستم و گذاشتم روی سرم و گفتم:خ..خوبم..ممنون! یهو ولم کرد ک با پشت اومدم زمیـن..خیلی سرد نگاهم کرد و گفت: حالا ک خوبی برو بیرون.. از سرجام بلند شدم..لباسام و تکوندم و با اخم براش زبون درازی کردم..و فوری رفتم بیرون:)
.
.
دوباره مثل همیشه روی صندلیم نشسته بودم و منظره ی بیرون و دیـد میزدم..بعد بلند گفتم: مردتیکـه.. اخه کدوم رئیسی با تریپ لـش میاد شرکت؟
و بعد متوجه خندینای خیلی غمگین و سوزناکِ بلند یه مرد شدم.. اینجور خندینا نرمال نبود:) فوری رفتم بیرون..همه پشت در دفتر شوگا جمع شده بودن و میگفتن:رئیس دیوونه شده؟ داره بلند میخنده.. یکی دیگه هم گفت: حق بدید بهش.. هرکس اگر یه روزه مامانش و از دست بده دیوونه میشه! فوری رفتم پشت شیشه و نگاهش کردم.. زانو زده بود و بلند میخندید..انقد بلند که صداش همه جا پخش شده بود.. ولی همراه با خندیناش..اشکاش بود ک همینطوری میریخت:).. سریع جمعیت و کنار زدم و وارد دفترش شدم.. حتی نگاهم نمیکرد..رفتم نزدیک و بغلش کردم و سعی کردم با حرفام آرومش کنم!
.
.
چند دقیقه بعد: روی صندلیش نشسته بود و سرشو گذاشته بود رو میز.. منم کنارش نشسته بودم تا یه وقت حالش بد نشـه.. شوگا:یونا..چرا بهم کمک کردی؟ مـن.. حرفشو قطع کردم و گفتم: میتونـم درکت کنم.. همیشه زندگی اونطوری ک میخوای پیش نمیره ولی توعم باید قوی باشی:) شوگا: هرکسی یجا از بین میره.. من نابود شدم.. دستم و گذاشتم روی دست سردش و گفتم: تو باید قوی باشی..اگرنه بدبختـی تورو به خیلی جاها میبره..
((پایان پارت هفت)) این قسمـت خ مرگ بود:'| لایـک شه لدفا:'))
۱۷.۵k
۲۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.