رمان

وقتی رئیست بود و..... 🤍✨
p1


با ویبرع ی گوشی چشمام رو باز کردم
نگاهی به اطراف کردم و گوشیم رو برداشتم آنیا بود با حالت خواب و بیداری جوابش رو دادم
ات: هاااا
آنیا: ات برات یه کاری پیدا کردم
چشمام انگار که گشاد شد و سریع خواب از سرم پرید و سر جام وایسادم
ات: چه کاری؟
آنیا: تو یه بار دنسر میشی
خواستم مخالفت کنم اما ادامه داد
آنیا: البتع کسی حق نداره بهت دست بزنه
و پول خوبی هم داره
ات: خب باشع بزار ببینم چی میشه
آنیا: برات ادرسو ساعتو اینا رو برات میفرستم پس خبرشو بهم بدع
ات: باشه، کاری نداری؟
آنیا: نه خداحافظ
ات: اوممم بای
تلفونو قطع کردم و به اینه ی جلوی تختم نگاه کردم موهام شبیه جنگلیا بود ساعت ۹:.. بود
به خودم خیرع بودم که با صدای کسی به خودم اومدم
زن عمو: ات دخترم بیا پایین صبحانه بخور برو مدرسه
راوی:
شاید به این فکر کنید که دختری که مدرسه میره کار به چه دردش میخوره ولی دختر داستان خیلی با بقیه فرق میکنه
«ات ویو»
حاضر شدم و رفتم پایین به عمو و زن عمو و جیسون(نه اون جیسون داستانه و جدی نگیرید)
سلام دادم و نشستم سر میز و سریع صبحانه خوردم و رفتم به سمت مدرسه بعد کلاس مستقیم به ادرسی که آنیا فرستاده بود رفتم
البته قبل از اینکه برم تو لباسای مدرسم رو عوض کردم یه بار بود بوی سیگار و مشروب همه جا پر کرده بود......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیدگاه ها (۸)

رمان

رمان

رمان (تهیونگ)

چند پارتی

پارت۱ [دیوانه وار عاشق]ات: سلام من ات هستم ۱۸ سالمه و تو ک...

پارت ۷ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط