سایه ای دور و برت دیدم و حرفی نزدم

سایه ای دور و برت دیدم و حرفی نزدم
مات و مبهوت تو خشکیدم و حرفی نزدم
.
قصه ها پشت سرت بود ولی هر دفعه
با دلی خون شده خندیدم و حرفی نزدم
.
عطر بیگانه ای از گونه ی تو می آمد
باز هم روی تو بوسیدم و حرفی نزدم
.
بین ابلیس و تو یک رابطه بود اما من
سیب دلخواه تو را چیدم و حرفی نزدم
.
همه در فکر مجازات تو بودند ولی
همه را یک شبه بخشیدم و حرفی نزدم
.
این همه حرف،تلنبار شده در دل من
ولی از قهر تو ترسیدم و حرفی نزدم ...
دیدگاه ها (۳)

اصلا همین حال وهمین روز وهمین ساعت!اصلنبه شبهای بدونِ بودنتل...

هیچ قطب نمایی نتوانستسمت دردهای ما را نشان دهداز دیروز که رو...

رفتم که از دیـوانه بازی دست بردارمتا اخم کردم مطمئن شد دوستش...

بی تو دنیای مرا بدجور غم برداشتهبعد تو حتی خدا دست از سرم بر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط