به قیافه مشکوک پانیذ و محمد خیره شدم و سرعی گفتم

به قیافه مشکوک پانیذ و محمد خیره شدم و سرعی گفتم.
+منظورم این بود که پسر منو ارسلانیه.
_اهوم همون
×اینا رو ولش من یدونه هلگا میخوام
÷منم یدونه دایان میخوام.
ارسلان به بازوم زد و گفت.
_میگم اکسرن پسرا دختر (بچه)دوستن و دخترا پسر(بچه) دوست اینا چرا بالعکسن.؟
+نمیدونم والا جزو عجایبه.
محمد∆زوج خوبی هستید بیاید یه بچه به سرپرستی بگیرید.
چهار تای نگاهی به هم کردیم و زدیم زیر خنده
پانیذ٪چرا میخندید؟
×ما زوج نیستیم.
∆اووو ببخشید خیلی به هم میاید اشتباه شد.
محراب سرش رو خاروندن و گفت.
÷مشکلی نیست.
×درسته اشکال نداره.
منو ارسلان نگاهی به هم کردیم و خندیدم.
ما دوتا خوب خبر داشتیم از ماجرا.
ن که چیزی گفته باشن ن فقط از رفتار هاشون تو این چند روز معلوم بود.
_خوب خوب خانوم و آقایون سوار شید که بریم عشق و حال
+درسته بریممم.
∆خوب آقای کاشی الان ساعت ۷ساعت ۱۰بچه ها رو بیارید.
_ای به چشم.
+خیلی زحمت کشیدید
٪زحمتی نبود برید به سلامت.
با محمد و پانیذ خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم بوچه ها ترجیح دادن پشت بشینن ارسللن پشت فرمون بود و منم روی صندلی شاگرد جا گرفتم.
محراب و ارسلان گاهی مسخره بازی در می‌آوردند و گاهی هم به شیرین زبونی بچه ها میخندیدم.
کلا حالمون خوب بود.
_خوب مسافرین محترم مقصد کجاست.
+اوممم نمیدونم.
÷منو معاف کنید من تابه جمعم
√بابالی میشه بریم شهر بازی من تا حالا نرفتم.
دلم برای شیرین زبونیش رفت انگار محشاد هم مثل من بود چون یه ماچ کنده از لپای نازش کرد.
_نظر تو چیه دایان؟
~بریم شهر بازی منم نرفتم.
یک لحظه دلم براشون کباب شد.
به خودم قول میدم هیچ کم و کاستی تو زندگی نزارم براشون.
_پس پیش به سوی شهر بازیییی.
÷یوهوووووو
بعد ۱۵مین با مسخره بازی تو ماشیین گذشت و ما رسیدیم شهر بازی.

ادامه پارت_۱۸
دیدگاه ها (۱۵)

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_19ارسلان:چون بچه ها بهامون بودن نمیتو...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_20دیانا:بستنی ها رو خوردیم . و رفتیم ...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_18دیانا:جلوی پرورشگاه نگر داشت.پانیذ ...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯ ادامه ای part_17ارسلان:+دیانا تو هم عجوبی...

P¹⁶ویو تینا از خواب با درد زیر دلم بیدار شدم دست تهیونگ دورم...

پارت ۲۶ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط