مابایا

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯

part_20
دیانا:
بستنی ها رو خوردیم . و رفتیم که یکم دیگه بازی کنیم.
کلی بازی کردیم که محراب گفت
÷آقا من دیگه خستم گشنمه.
×منم دارم میمیرم از گشنگی.
نگاهی به ساعت کردم که یک ساعت وقت داشتیم.
_میتونیم بریم اون فسفودی اونجا
+فسفود بدیم بچه ها؟
~من که پیتزا میخوام
√منم پیلتزا میخوام.
ارسلان به بچه ها اشارهی کرد و خندید.
سری تکون دادم و به سمت فسفودی رفتیم.
هممنون پیتزا سفارش دادیم.
و بعد خوردن غذا ارسلان گفت.
_خوب دیگه وقتشه بریم خونه.
√من نموخوام برم
الاهی بچم.
_بابای قول میدم بهت چند روز دیگه تو دایان همیشه پیش خودمون باشید.
√قولد.
_قول
هلگا نگاهی به من کرد که لبخندی زدم و دست دایان و گرفت و با دست خودم روی دست هلگا و ارسلان گذاشتم که مهشاد هم دستش رو روی دست من گذاشت و محراب هم دستش رو روی دست مهشاد گذاشت نگاهی بهشون کردیم که محراب گفت.
÷بلاخره ما هم هستیم.
خندی کردیم که مهشاد بلند گفت.
×الله.
با تعجب بهش نگاه کردیم که دوباره گفت......


ادامه در پارت بعد.....
دیدگاه ها (۶)

ادامه پارتـ۲۰با تعجب بهش نگاه کردیم که دوباره گفت ×نون خ رو ...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_21ارسلان:.تو خواب ناز بودم که صدای گو...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_19ارسلان:چون بچه ها بهامون بودن نمیتو...

به قیافه مشکوک پانیذ و محمد خیره شدم و سرعی گفتم.+منظورم این...

رمان بغلی من پارت ۱۱۸و۱۱۹و۱۲۰ارسلان: چه زشته ای داره دیانا: ...

رمان بغلی من پارت ۱۱۲و۱۱۳و۱۱۴دیانا: دستمو جلوی لبم گرفتم ارس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط