مابایا

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯

part_19
ارسلان:
چون بچه ها بهامون بودن نمیتونستیم وسایل زیادی سوار شیم.
4تا بلیت ماشین گرفتم و توی سف موندیم.
بعد چند دقیقه نوبت ما شد من هلگا رو بغلم گرفتم و دیانا هم دایان رو.
مهشاد و محراب هم سوار شد.
کلی چرخ زدیم و مهشاد و محراب همش با هم تصادف میگردن و مسخره بازی در می‌آوردند منو دیانا هم به خاطر بچه ها مراعات میگردیم که دایان معترض گفت
~اع مامان من باید با خاله مهشاد سوار میشدم با تو حال نمیده.
√لاست میگه دیده یمی چی؟
منو دیانا نگاهی به هم کردیم و ابروی بالا انداختیم.
+اع باش الان حیجان واقعی رو بهتون نشون میدم.
بریم خانوم؟
_بعلهههه.
فرمون رو چرخوندم پام رو گذاشتم رو پدال گاز کوچیکی که زیر پام بود.
و دیانا هم هم همون کار رو کرد که دایان از حیجان گفت
~عالیههههه
هلگا هم جیغی گشید و خندید.
کلی خوش گذشت و منو دیانا فهمیدیم که پیش بچه ها همون ورژن شیطون خودمون باید باشیم که خوششون بیاد.
بعد ماشین بازی رفتیم تا با بچه ها بستنی بخوریم.ولی دیانا بیشتر ذوق داشت.
این دختر عاشق بستنیه.
نگاه ازش گرفتم و هلگا رو روی صندلی نشوندم.
نگاهی به ساعت انداختم هنوز ۲:۳۰ وقت داریم.
خوب بود.
+خوب چی میخورید؟
_من..
+ترو میدونم.
خندی کرد و چیزی نگفتم
×من بستنی توت فرنگی میخوام
√منم همونو میخوام
~من کاکائوی میخوام
+تو هم مثل مامانتی
همه خندیدن و منو مخراب رفتیم تا سفارش بدیم.
بعد سفارش داد همونجا پول رو پرداخت کردم که بعد اذیت نشیم.
روی صندلی کنار دایان نشستم و محراب هم کنار مهشاد جا گرفت.
یکم حرف زدیم و بلاخره بعد ۲۰مین سفارش هامون رو آوردن.

پارت _۱۹
دیدگاه ها (۱۵)

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_20دیانا:بستنی ها رو خوردیم . و رفتیم ...

ادامه پارتـ۲۰با تعجب بهش نگاه کردیم که دوباره گفت ×نون خ رو ...

به قیافه مشکوک پانیذ و محمد خیره شدم و سرعی گفتم.+منظورم این...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_18دیانا:جلوی پرورشگاه نگر داشت.پانیذ ...

Part ¹³⁰ا.ت ویو:انگشتر رو برداشتم و داخل انگشتم کردم..دستم ر...

P¹¹رفتیم توی آسانسور و کلید آسانسور رو زدنرفتیم پایین که وقت...

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط