گس لایتر/پارت آخر
خدمتکار بهشون نزدیک شد و بحثشون رو قطع کرد...
رو به بایول ایستاد...
-میز شام آمادس خانوم
بایول: باشه... ممنون...
به دنبال خدمتکار از جاش بلند شد و خطاب به همه گفت: بریم صرف شام...
ایل دونگ قبل از همه بلند شد و پایین پیرهنشو صاف کرد و با لحن حریصانه ای با صدای بلند گفت:
من خیلی گرسنمه... امیدوارم غذاهای مورد علاقمو سر میز داشته باشین...
حالا همگی دور میز شام جمع شده بودن و روی صندلی نشستن...
یون ها: ایل دونگ تو که همه ی غذاها رو دوس داری... تو غذا رو بیشتر از آدما دوس داری
ایل دونگ: نه عزیزم... تو رو بیشتر از همه دوس دارم....
بایول و جونگکوک مشغول گذاشتن جونگ هون تو بغلشون شدن تا بتونن بهش غذا بدن و حواسشون به ایل دونگ و یون ها نبود...
جونگکوک: بچه رو بده من عزیزم
بایول: مراقب باش غذاشو نریزه...
که ایل دونگ شاکیانه جونگکوک رو خطاب قرار داد:
ایل دونگ: هی پسر... چرا پدر مادرتو دعوت نکردی؟ و همینطور خانوم نابی چرا نیست؟ تو که حوصله ی آدمو سر میبری نمیتونم باهات معاشرت کنم
جونگکوک: اتفاقا نگرانشون بودم که دعوتشون نکردم... چون با خودم فک کردم با وجود آدم رو مخی مثه تو کسی آرامش نخواهد داشت... ما جوونا صبرمون بیشتره!...
آروم دستی به بازوی جونگکوک زد و خندید...
بایول: اذیت نکن جونگکوک...
و رو به ایل دونگ توضیح داد...
بایول: میخواد سر به سرت بزاره... ناراحت نشو...
جی وو پوزخندی زد...
جی وو: یکی از مسائل حل نشده ی زندگیم به عنوان یه روانشناس روابط این دو نفره!... اگر دوستن پس چرا مثل دشمن باهم حرف میزنن!
ایل دونگ: هرچقد میخوام کاری کنم اون سنگ احساساتشو بروز بده نمیشه که!... همه چی تو ذهنش منطقی و خط کشی شدس... سالی یه بار بیشتر نمیخنده... گپ دوستانم که بلد نیس! بایول تو چجوری باهاش زندگی میکنی؟...
لبخندی زد و به جونگکوک خیره شد که به جونگ هون غذا میداد...
بایول: من نیازی ندارم که با زبونش چیزی بهم بگه... حتی از نگاهشم حسشو میفهمم...
دستشو دراز کرد و دست بایول رو گرفت... لبخند گرمی در جواب تحویلش داد...
ایل دونگ سکوت رو شکست و دستی روی سر جونگ هون کشید...
ایل دونگ: جونگ هونا... تو فک نمیکنی بابات خیلی مغروره؟...
جونگ هون چشمش به دست جونگکوک بود که لقمه ی غذا رو سمت دهنش میاورد... زیر لب آروم تکرار کرد...
جونگ هون: خیلی... مغرور... نیست...
از جملش همه به خنده افتادن... جونگکوک پیروزمندانه به ایل دونگ نگاه میکرد که با جدیت به بقیه نگاه میکرد...
ایل دونگ: خب حالا! بچس... یه چیزی رو شانسی گفت شلوغش نکنین
یون ها: عشق منه جونگ هون عزیزم... باهوشه...
تمام طول شب رو به خوشی سپری کردن... گفتگوهای دوستانه... صحبتای شیرین و دلچسب...
همگی بهش نیاز داشتن که بعد از مدتها تنش و مشکلات مختلف اینطور باهم بشینن...
آخر شب که همه رفتن و بچه ها هم خوابیدن جونگکوک و بایول هم به اتاقشون رفتن... تا با هم شب عاشقانه ای داشته باشن... مثل همیشه...
زندگی ای قرار بود تا ابد شیرین باشه🥰
فقط...
حیف...
که تماش قصه بود! 😃
*ادامه ی این شب شیرین در تلگرام😂 البته امشب نه
رو به بایول ایستاد...
-میز شام آمادس خانوم
بایول: باشه... ممنون...
به دنبال خدمتکار از جاش بلند شد و خطاب به همه گفت: بریم صرف شام...
ایل دونگ قبل از همه بلند شد و پایین پیرهنشو صاف کرد و با لحن حریصانه ای با صدای بلند گفت:
من خیلی گرسنمه... امیدوارم غذاهای مورد علاقمو سر میز داشته باشین...
حالا همگی دور میز شام جمع شده بودن و روی صندلی نشستن...
یون ها: ایل دونگ تو که همه ی غذاها رو دوس داری... تو غذا رو بیشتر از آدما دوس داری
ایل دونگ: نه عزیزم... تو رو بیشتر از همه دوس دارم....
بایول و جونگکوک مشغول گذاشتن جونگ هون تو بغلشون شدن تا بتونن بهش غذا بدن و حواسشون به ایل دونگ و یون ها نبود...
جونگکوک: بچه رو بده من عزیزم
بایول: مراقب باش غذاشو نریزه...
که ایل دونگ شاکیانه جونگکوک رو خطاب قرار داد:
ایل دونگ: هی پسر... چرا پدر مادرتو دعوت نکردی؟ و همینطور خانوم نابی چرا نیست؟ تو که حوصله ی آدمو سر میبری نمیتونم باهات معاشرت کنم
جونگکوک: اتفاقا نگرانشون بودم که دعوتشون نکردم... چون با خودم فک کردم با وجود آدم رو مخی مثه تو کسی آرامش نخواهد داشت... ما جوونا صبرمون بیشتره!...
آروم دستی به بازوی جونگکوک زد و خندید...
بایول: اذیت نکن جونگکوک...
و رو به ایل دونگ توضیح داد...
بایول: میخواد سر به سرت بزاره... ناراحت نشو...
جی وو پوزخندی زد...
جی وو: یکی از مسائل حل نشده ی زندگیم به عنوان یه روانشناس روابط این دو نفره!... اگر دوستن پس چرا مثل دشمن باهم حرف میزنن!
ایل دونگ: هرچقد میخوام کاری کنم اون سنگ احساساتشو بروز بده نمیشه که!... همه چی تو ذهنش منطقی و خط کشی شدس... سالی یه بار بیشتر نمیخنده... گپ دوستانم که بلد نیس! بایول تو چجوری باهاش زندگی میکنی؟...
لبخندی زد و به جونگکوک خیره شد که به جونگ هون غذا میداد...
بایول: من نیازی ندارم که با زبونش چیزی بهم بگه... حتی از نگاهشم حسشو میفهمم...
دستشو دراز کرد و دست بایول رو گرفت... لبخند گرمی در جواب تحویلش داد...
ایل دونگ سکوت رو شکست و دستی روی سر جونگ هون کشید...
ایل دونگ: جونگ هونا... تو فک نمیکنی بابات خیلی مغروره؟...
جونگ هون چشمش به دست جونگکوک بود که لقمه ی غذا رو سمت دهنش میاورد... زیر لب آروم تکرار کرد...
جونگ هون: خیلی... مغرور... نیست...
از جملش همه به خنده افتادن... جونگکوک پیروزمندانه به ایل دونگ نگاه میکرد که با جدیت به بقیه نگاه میکرد...
ایل دونگ: خب حالا! بچس... یه چیزی رو شانسی گفت شلوغش نکنین
یون ها: عشق منه جونگ هون عزیزم... باهوشه...
تمام طول شب رو به خوشی سپری کردن... گفتگوهای دوستانه... صحبتای شیرین و دلچسب...
همگی بهش نیاز داشتن که بعد از مدتها تنش و مشکلات مختلف اینطور باهم بشینن...
آخر شب که همه رفتن و بچه ها هم خوابیدن جونگکوک و بایول هم به اتاقشون رفتن... تا با هم شب عاشقانه ای داشته باشن... مثل همیشه...
زندگی ای قرار بود تا ابد شیرین باشه🥰
فقط...
حیف...
که تماش قصه بود! 😃
*ادامه ی این شب شیرین در تلگرام😂 البته امشب نه
۳۹.۹k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.