گس لایتر/ادامه پارت ۳۱۸
***********
یک سال بعد...
جلوی آینه ایستاده بود... آخرین مرحله مرتب کردن موهاش بود... نیازی به اتو کشیدن نداشت چون زیادی صاف بود...
با برس موهاشو شونه کرد و کارش تموم شد...
گوشواره هاشو انداخت که صدای گریه ی بچه بلند شد...
برگشت که از اتاق بیرون بره که جونگ هون به داخل اتاق دوید و با دستش به بیرون اشاره کرد...
با عجله و تند حرفشو زد:
اوما... سول... گریه میتُنه...
هنوز جوابشو نداده بود که جونگکوک در حالیکه سول رو بغل کرده بود وارد اتاق شد...
جونگکوک: فک کنم گرسنشه بایول
-باشه بدش به من...
ازش گرفتش و رفت روی تخت نشست تا بهش شیر بده...
جونگکوک خم شد و جونگ هون رو بغل کرد که خیره به سول و بایول بود...
جونگکوک: پسرم... به چی خیره شدی؟
-سول گریه میتُنه... نالاحته
گونشو بوسید و گفت:
نه... اون فقط اینطوری میگه که گرسنشه... بعدا مثل تو یادمیگیره حرف بزنه
جونگ هون: نالاحت نیس؟
جونگکوک: نه...
به طرف تخت رفت و کنار بایول نشست... سول که شیرشو خورد بایول آروم روی تخت گذاشتش و جونگ هون نزدیکش شد و بهش نگاه کرد...
لبخندی زد و طوریکه فقط جونگکوک بشنوه گفت: جونگ هون سعی میکنه باهاش حرف بزنه... از اینکه سول حرفشو زیاد نمیفهمه ناراحت میشه
جونگکوک: آره... ولی داره متوجه میشه که چرا اینطوریه...
در سکوت به بچه هاشون خیره بودن... چشم جونگکوک روی لباسی که بایول پوشیده بود افتاد...
جونگکوک: خیلی خشگل شدی تو
-جدی؟....
مکثی کرد و شیطنت آمیز به یقه ی لباسش دست برد و کمی کنار زدش...
جونگکوک: یکم دیر بریم پیش مهمونا که چیزی نمیشه دوتایی کار مهمی داریم...
خودشو عقب کشید و دست جونگکوک رو کنار زد..
-هییی... چیکار میکنی پسر... الان مهمونا میان
جونگکوک: خب بیان... که چی ! تو مال منی...
دوباره سمت لباسش دست برد...
-عزیزم الان وقتش نیست
جونگکوک: خب آخر شب تایم مناسبیه... بچه هام میخوابن
-از دست تو!
جونگکوک: قبوله؟
-قبول
یک سال بعد...
جلوی آینه ایستاده بود... آخرین مرحله مرتب کردن موهاش بود... نیازی به اتو کشیدن نداشت چون زیادی صاف بود...
با برس موهاشو شونه کرد و کارش تموم شد...
گوشواره هاشو انداخت که صدای گریه ی بچه بلند شد...
برگشت که از اتاق بیرون بره که جونگ هون به داخل اتاق دوید و با دستش به بیرون اشاره کرد...
با عجله و تند حرفشو زد:
اوما... سول... گریه میتُنه...
هنوز جوابشو نداده بود که جونگکوک در حالیکه سول رو بغل کرده بود وارد اتاق شد...
جونگکوک: فک کنم گرسنشه بایول
-باشه بدش به من...
ازش گرفتش و رفت روی تخت نشست تا بهش شیر بده...
جونگکوک خم شد و جونگ هون رو بغل کرد که خیره به سول و بایول بود...
جونگکوک: پسرم... به چی خیره شدی؟
-سول گریه میتُنه... نالاحته
گونشو بوسید و گفت:
نه... اون فقط اینطوری میگه که گرسنشه... بعدا مثل تو یادمیگیره حرف بزنه
جونگ هون: نالاحت نیس؟
جونگکوک: نه...
به طرف تخت رفت و کنار بایول نشست... سول که شیرشو خورد بایول آروم روی تخت گذاشتش و جونگ هون نزدیکش شد و بهش نگاه کرد...
لبخندی زد و طوریکه فقط جونگکوک بشنوه گفت: جونگ هون سعی میکنه باهاش حرف بزنه... از اینکه سول حرفشو زیاد نمیفهمه ناراحت میشه
جونگکوک: آره... ولی داره متوجه میشه که چرا اینطوریه...
در سکوت به بچه هاشون خیره بودن... چشم جونگکوک روی لباسی که بایول پوشیده بود افتاد...
جونگکوک: خیلی خشگل شدی تو
-جدی؟....
مکثی کرد و شیطنت آمیز به یقه ی لباسش دست برد و کمی کنار زدش...
جونگکوک: یکم دیر بریم پیش مهمونا که چیزی نمیشه دوتایی کار مهمی داریم...
خودشو عقب کشید و دست جونگکوک رو کنار زد..
-هییی... چیکار میکنی پسر... الان مهمونا میان
جونگکوک: خب بیان... که چی ! تو مال منی...
دوباره سمت لباسش دست برد...
-عزیزم الان وقتش نیست
جونگکوک: خب آخر شب تایم مناسبیه... بچه هام میخوابن
-از دست تو!
جونگکوک: قبوله؟
-قبول
۲۳.۸k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.