فیک جداناپذیر پارت ۱۱
فیک جداناپذیر پارت ۱۱
به آرومی از روی تخت بلند شدم و لبش نشستم صدای تیک تاک ساعت رو مخم بود به معنی ثانیه های عمرم که در حال هدر رفتن بودن
تو این فکرا بودم که یدفه در اتاق باز شد دوباره همون پسره ی کت سفید عینکی اومد داخل تا منو اینطوری دید سریع اومد پیشم
چونگ هی: چیکار داری میکنی دختر جون تو هنوز تحت درمانی باید مراقب باشی یه وقت بهت فشار وارد نشه دکتر گفته...
نزاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه: من بچه نیستم خودم میتونم مراقب خودم باشم شما لطفاً زحمت نکش درضمن کدوم فشار؟ فشاری که رو شونه هامه از همه چی بدتره
چونگ هی: بچه ای که هنوز نمی دونی مرگ چه حسی داره و بجای اینکه به نفر خودت و زندگیت باشی اومدی این آشغال دونی این جهنم دره اون بخاطر انتقام مرگ پدر و مادرت که مال گذشتش و حتی دلیل مرگشونم نمی دونی
بغضم شکست اشکام شروع کردن به ریختن می دونم نباید تو این شرایط به خودم بیشتر فشار بیارم که دوباره حالم بدنشه به هر حال هر بار که نمیتونم زنده و مرده شم بالاخره بدنم کم کم ضعیف تر میشه
چونگ هی متوجه شد و خم شد تا چهره ی ناز غرق در اشک ات رو ببینه و اشکاشو با بند انگشتش پاک کرد و چونشو گرفت و آروم آورد بالا و بهش لبخند زد که تو دل ات تبدیل به شکوفه شد چون چونگ هی بدون اینکه خودش بفهمه چهرشو کیوت کرده بود
لبخندی روی لبم نشست آخه چطوری یه مافیا می تونه انقدر کیوت و با ملاحظه گر و آروم و مهربون باشه؟
ات: اصلا بهت نمیاد یه مافیا باشی
چونگ هی: من همکار و دست راست رفیقم که رئیسمم هست هستم نمیشه بهم گفت یه مافیا هستم من جزوی از افرادشون هستم
ات: خب تو اسم منو میدونی اما من اسمتو نمی دونم
چونگ هی: من چونگ هی هستم می تونی با من راحت باشی منو دوست خودت بدون
دوست؟ چطوری می تونستم بهش اعتماد کنم بالاخره همراه کساییه که معلوم نیست کدومشون قاتل پدر و مادرم هستن
تو همین حین یدفه در باز شد و همون پسره ی خوشتیپ و جذاب که کت مشکی پوشیده بود و خیلی جنتلمن و جوون بود اومد داخل خدایا دارم چی میگم مثلاً باید جدی باشم
جونگ کوک: چهار روز دیگه مرخص میشی و من منتظر می مونم تا خودت بیای اون پرونده ها رو برام امضا کنی
ات: من هیچی بهت نمیدم حاضرم بمیرم ولی هرگز نمی زارم دستت به مال و اموال پدرم برسه
خیلی رفتارش سرد و سنگین بود قدم به قدم نزدیک تختم شد و گفت: می دونی چی بدتر از مرگه؟ زندگی کردن و من می توانم برات سخت ترس کنم حالا خودت می دونی میتونی همین طوری به رفتارات ادامه بدی تا ببینی چی میشه
از اتاق رفت بیرون یعنی الان داشت مثلاً تهدیدم می کرد این همه سال سخت بدون پدر و مادر زندگی کردم و بزرگ شدم حالا مثلاً طوری حرف میزنه که انگار من تو ناز و نعمت بزرگ شدم و هیچ غم و اندوهی ندارم
به آرومی از روی تخت بلند شدم و لبش نشستم صدای تیک تاک ساعت رو مخم بود به معنی ثانیه های عمرم که در حال هدر رفتن بودن
تو این فکرا بودم که یدفه در اتاق باز شد دوباره همون پسره ی کت سفید عینکی اومد داخل تا منو اینطوری دید سریع اومد پیشم
چونگ هی: چیکار داری میکنی دختر جون تو هنوز تحت درمانی باید مراقب باشی یه وقت بهت فشار وارد نشه دکتر گفته...
نزاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه: من بچه نیستم خودم میتونم مراقب خودم باشم شما لطفاً زحمت نکش درضمن کدوم فشار؟ فشاری که رو شونه هامه از همه چی بدتره
چونگ هی: بچه ای که هنوز نمی دونی مرگ چه حسی داره و بجای اینکه به نفر خودت و زندگیت باشی اومدی این آشغال دونی این جهنم دره اون بخاطر انتقام مرگ پدر و مادرت که مال گذشتش و حتی دلیل مرگشونم نمی دونی
بغضم شکست اشکام شروع کردن به ریختن می دونم نباید تو این شرایط به خودم بیشتر فشار بیارم که دوباره حالم بدنشه به هر حال هر بار که نمیتونم زنده و مرده شم بالاخره بدنم کم کم ضعیف تر میشه
چونگ هی متوجه شد و خم شد تا چهره ی ناز غرق در اشک ات رو ببینه و اشکاشو با بند انگشتش پاک کرد و چونشو گرفت و آروم آورد بالا و بهش لبخند زد که تو دل ات تبدیل به شکوفه شد چون چونگ هی بدون اینکه خودش بفهمه چهرشو کیوت کرده بود
لبخندی روی لبم نشست آخه چطوری یه مافیا می تونه انقدر کیوت و با ملاحظه گر و آروم و مهربون باشه؟
ات: اصلا بهت نمیاد یه مافیا باشی
چونگ هی: من همکار و دست راست رفیقم که رئیسمم هست هستم نمیشه بهم گفت یه مافیا هستم من جزوی از افرادشون هستم
ات: خب تو اسم منو میدونی اما من اسمتو نمی دونم
چونگ هی: من چونگ هی هستم می تونی با من راحت باشی منو دوست خودت بدون
دوست؟ چطوری می تونستم بهش اعتماد کنم بالاخره همراه کساییه که معلوم نیست کدومشون قاتل پدر و مادرم هستن
تو همین حین یدفه در باز شد و همون پسره ی خوشتیپ و جذاب که کت مشکی پوشیده بود و خیلی جنتلمن و جوون بود اومد داخل خدایا دارم چی میگم مثلاً باید جدی باشم
جونگ کوک: چهار روز دیگه مرخص میشی و من منتظر می مونم تا خودت بیای اون پرونده ها رو برام امضا کنی
ات: من هیچی بهت نمیدم حاضرم بمیرم ولی هرگز نمی زارم دستت به مال و اموال پدرم برسه
خیلی رفتارش سرد و سنگین بود قدم به قدم نزدیک تختم شد و گفت: می دونی چی بدتر از مرگه؟ زندگی کردن و من می توانم برات سخت ترس کنم حالا خودت می دونی میتونی همین طوری به رفتارات ادامه بدی تا ببینی چی میشه
از اتاق رفت بیرون یعنی الان داشت مثلاً تهدیدم می کرد این همه سال سخت بدون پدر و مادر زندگی کردم و بزرگ شدم حالا مثلاً طوری حرف میزنه که انگار من تو ناز و نعمت بزرگ شدم و هیچ غم و اندوهی ندارم
۲۰.۷k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.