𝒑𝒂𝒓𝒕11
𝒑𝒂𝒓𝒕11
مثل جن زده ها به سقف خیره شدم .....
میتونم بگم تمام شب خوابم نبرد ....
چه حس گندیه که داشتم ....
عذاب وجدان بود ؟
.........
((تهیونگ))
نردیکای صبح بود
حس خوبی داشتم .. اشتباه اما شیرین ....
کاش اون لحظه دنیا متوقف میشد و میتونستم بیشتر ..........
در اتاقم باز شد ...
جیمین بود ....
ناخوداگاه لرزیدمو خودمو رو تخت مرتب کردم ...
جیمین : بیداری ؟
ته: اوهوم
جیمین: خوبه
اومد تو و درو بست ....
با لبخند مزخرفی کنارم نشست ...
خودمو بالا تر کشیدم ...
جیمین: نخوابیدی؟
ته: خب... خوابم نبرد ....
جیمین: مثل من فکرت درگیره نه ؟ ولی من باید بگم .. وگرنه نمیتونم اروم بگیرم
ته: چیشده
جیمین: متاسفم
ته: برای چی ؟
جیمین: چون بهت تهمت زدم .... فکر کردم از ا/ت خوشت میاد .. ولی اون بهم گفت که تو نبود من رابطتون چقدر صمیمی شده ... اما فقط به عنوان یه خواهر و برادر .... هیونگ ببخشید ... امیدوارم بتونی فراموش کنی .. و اینکه نصف حرفامم چرت و پرت بود .... حتی اگه سر ا/ت دعوامون بشه من طبق خواسته خودش عمل میکنم ... نمیتونم با تو بجنگم زیادی قوی ای (خندید)
حرفاش دلمو شکست ...
ته: یه بار دیگه بهم بگی هیونگ جنگ به راه میوفته فهمیدی یا نه ؟
جیمین: بخشیدی
چند ثانیه سکوت کردم
ته: تو منو ببخش
جیمین: برای چی ؟
ته: در کل گفتم ... شاید چون یسری دروغ رو باور کردی
جیمین: دروغ اینکه تو و ا/ت باهمین ؟
ته: اوهوم :) اون مال توعه .... دل و قلب و زبونش برای تو کار میکنه
جیمین: زبونش ؟ (خندید)
ته: یعنی... یاااااااااا :|
جیمین: (قهقهه میزد) اوکی اوکی فهمیدم ادامه نده .... میتونستی بهتر بگی
ته: خیلی منحرفی
جیمین : خدای انحرافات جلوم نشسته
ته: لاس نزن .. برو بخواب .. خدا شفات بده :|
جیمین: مراقبش باش .... وقتی ما نیستیم ... هر لحظه کنارش باش .... بهت اعتماد دارم :)
جمله اخرش با خاک یکسانم کرد .....
ته: بسه دیگه برو بیرون ... واقعا تو کجا هیونگ بودن کجا جوجه .... خیلی خوابم میاد چراغم خاموش کن ....
جیمین: میرم بابا
و از اتاق خارج شد
..........
((جیمین))
حالا دیگه عذاب وجدان ندارم ....
گوشیمو برداشتم
دوباره به پیامک هایی که همبن چند دقیقه پیش ا/ت فرستاده بود نگاه کردم
حرفای اون بود که خیالمو از بابت ته راحت کرد ....
شاید هنوز بیدار باشه ....
سمت اتاقش رفتم ...
درو باز کردم اما با دیدن اون صحنه قشنگ دلم نیومد بیدارش کنم و اجازه دادم بخوابه
...........
((ا/ت))
جیمین از اتاق خارج شد و تونستم چشمامو باز کنم ...
چطور تونستم بهش دروغ بگم ؟
چطوری تونستم اون دروغارو بهش بگم .....
قلبم درد میکرد ....
موچی من دوست دارم .....
نمیدونم چه مرگمه .....
من اینو نمیخوام ...
این چیزی نیست که من میخوام ....
باید با تهیونگ حرف بزنم ....
نه نمیتونممممم.... اینجوری میفهمه بیدار بودم .....
باید سرد بشم .....
من این حقو ندارم بین دو برادر قرار بگیرم ......
ارزششو ندارم ........
منی که حتی دخترونگیشو نداره .......
جیمین بود که منو همینجوری قبول کرد ....
اصلا همون شب بود که باهاش اشنا شدم ......
مثل جن زده ها به سقف خیره شدم .....
میتونم بگم تمام شب خوابم نبرد ....
چه حس گندیه که داشتم ....
عذاب وجدان بود ؟
.........
((تهیونگ))
نردیکای صبح بود
حس خوبی داشتم .. اشتباه اما شیرین ....
کاش اون لحظه دنیا متوقف میشد و میتونستم بیشتر ..........
در اتاقم باز شد ...
جیمین بود ....
ناخوداگاه لرزیدمو خودمو رو تخت مرتب کردم ...
جیمین : بیداری ؟
ته: اوهوم
جیمین: خوبه
اومد تو و درو بست ....
با لبخند مزخرفی کنارم نشست ...
خودمو بالا تر کشیدم ...
جیمین: نخوابیدی؟
ته: خب... خوابم نبرد ....
جیمین: مثل من فکرت درگیره نه ؟ ولی من باید بگم .. وگرنه نمیتونم اروم بگیرم
ته: چیشده
جیمین: متاسفم
ته: برای چی ؟
جیمین: چون بهت تهمت زدم .... فکر کردم از ا/ت خوشت میاد .. ولی اون بهم گفت که تو نبود من رابطتون چقدر صمیمی شده ... اما فقط به عنوان یه خواهر و برادر .... هیونگ ببخشید ... امیدوارم بتونی فراموش کنی .. و اینکه نصف حرفامم چرت و پرت بود .... حتی اگه سر ا/ت دعوامون بشه من طبق خواسته خودش عمل میکنم ... نمیتونم با تو بجنگم زیادی قوی ای (خندید)
حرفاش دلمو شکست ...
ته: یه بار دیگه بهم بگی هیونگ جنگ به راه میوفته فهمیدی یا نه ؟
جیمین: بخشیدی
چند ثانیه سکوت کردم
ته: تو منو ببخش
جیمین: برای چی ؟
ته: در کل گفتم ... شاید چون یسری دروغ رو باور کردی
جیمین: دروغ اینکه تو و ا/ت باهمین ؟
ته: اوهوم :) اون مال توعه .... دل و قلب و زبونش برای تو کار میکنه
جیمین: زبونش ؟ (خندید)
ته: یعنی... یاااااااااا :|
جیمین: (قهقهه میزد) اوکی اوکی فهمیدم ادامه نده .... میتونستی بهتر بگی
ته: خیلی منحرفی
جیمین : خدای انحرافات جلوم نشسته
ته: لاس نزن .. برو بخواب .. خدا شفات بده :|
جیمین: مراقبش باش .... وقتی ما نیستیم ... هر لحظه کنارش باش .... بهت اعتماد دارم :)
جمله اخرش با خاک یکسانم کرد .....
ته: بسه دیگه برو بیرون ... واقعا تو کجا هیونگ بودن کجا جوجه .... خیلی خوابم میاد چراغم خاموش کن ....
جیمین: میرم بابا
و از اتاق خارج شد
..........
((جیمین))
حالا دیگه عذاب وجدان ندارم ....
گوشیمو برداشتم
دوباره به پیامک هایی که همبن چند دقیقه پیش ا/ت فرستاده بود نگاه کردم
حرفای اون بود که خیالمو از بابت ته راحت کرد ....
شاید هنوز بیدار باشه ....
سمت اتاقش رفتم ...
درو باز کردم اما با دیدن اون صحنه قشنگ دلم نیومد بیدارش کنم و اجازه دادم بخوابه
...........
((ا/ت))
جیمین از اتاق خارج شد و تونستم چشمامو باز کنم ...
چطور تونستم بهش دروغ بگم ؟
چطوری تونستم اون دروغارو بهش بگم .....
قلبم درد میکرد ....
موچی من دوست دارم .....
نمیدونم چه مرگمه .....
من اینو نمیخوام ...
این چیزی نیست که من میخوام ....
باید با تهیونگ حرف بزنم ....
نه نمیتونممممم.... اینجوری میفهمه بیدار بودم .....
باید سرد بشم .....
من این حقو ندارم بین دو برادر قرار بگیرم ......
ارزششو ندارم ........
منی که حتی دخترونگیشو نداره .......
جیمین بود که منو همینجوری قبول کرد ....
اصلا همون شب بود که باهاش اشنا شدم ......
۶.۲k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.