پارت151
#پارت151
(یک ماه بعد)
بابا:دخترم کی میرین؟!
نگاه مو از tv گرفتم به بابا نگاه کردم.
مهسا: حدود سه هفته دیگه...
بابا اخماشو تو هم کشید: راضی نیستم بری ولی خب هر چی خودت صلاح میدونی!
لبخندی زدم و نگاه مو دوختم به tv اما فکرم پرواز کرد سمت یه ماه گذشته، به سختی بابا رو راضی کردم که به اون سفر برم...
طوری که حتی نمیذاشت برم شرکت... اما خب مامان راضیش کرد!
و اما کارای شرکت خداروشکر عالی داره پیش میره میتونم بگم که کامل برای این کار اماده شدم، و با شراره دوستای خوبی شدیم!
اون قدرا هم که فکر میکردم دختر بدی نیست فقط یکم ناز داره. گفتم دوست یاد تینا افتادم آرسام اومده خواستگاریش البته خانواده آرسام از وجود تینا خبر ندارند. به زور پدر تینا رو راضی کرد که با هم با ازدواج کنند و الان نامزد هستن!
تینا هر وقت میگه میخوام خانواده تو بیینم آرسام یه بهونه میاره و این موضوع تو رابطه شون تاثیری زیادی داره!
و اما حسام و یاشار، یاشار از وقتی مادربزرگم مریض شده کرمانشاه موند و برنگشت تهران... ولی حسام برگشت و من به بهترین شکل ممکن دارم نقشه مو اجرا میکنم! هر چند که حال بهم زنه ولی باید تحملش کنم.
از فکر بیرون اومدم بلند شدم رفتم تو اتاقم، گوشی رو برداشتم زنگی به تینا زدم...
(آرش)
پوفی کشیدم کلافه گفتم:مامان جان، جان من بیخیال شو حال و حوصله مهمونی ندارم!
اخمی کرد: بیخود کردی، من مهمونی رو برگزار میکنم جرعت داری اعتراض کن...!
دستی تو موهام کشیدم: قربونت برم نمیشه! اخه من 5ماهه اومدم ایران بعد شما تازه یادت افتاده مهمونی بگیری!؟
شونه ایی بالا انداخت: همین که هست بحث نکن.
بی توجه به من رفت رو مبل نشست... هوف خدا فقط مهمونی رو کم داشتم! از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم خودمو پرت کردم رو تخت نگاه مو به سقف دوختم!
با صدای زنگ موبایلم نگاهمو از سقف گرفتم گوشی رو از جیب شلوارم درآوردم به شماره نگاه کردم ناشناس بود. تماس رو وصل کردم!
آرش:الو
_سلام
آرش:سلام بفرمایید!
_آقای احتشام؟!
آرش:بله، خودم هستم!
با لحنی که خوشحالی توش موج میزنه گفت:خوشبختم م....
_خوشبختم، منم حسام احمدی هستم میشناسی که؟!
اخمامو تو هم کشیدم زیر لب چند بار زمزمه کردم :حسام...حسام... حسام
با یادآووی هم بازی بچه گی آهانی گفتم.
آرش: اوه یادم اومد، چطوری پسر؟!
صدای خندش به گوش رسید: خب خداروشکر که یادت اومد، قربانت تو چطوری؟!
آرش: خداروشکر خوبم. شماره منو از کجا پیدا کردی؟ اصلا از کجا فهمیدی اومدم ایران!
حسام: امم، خبرا زود میرسه!
تک خنده ایی کردم: اوکی، الان کجایی؟!
حسام: تهران!
آرش: چه جالب، شب میای بریم بیرون؟!
حسام:پایه م شدید...
آرش: باشه، پس بهت خبر میدم بیای کجا...!
حسام: اوکی ، فعلا...
آرش: فعلا
گوشی رو قطع کردم،پرت کردم رو تخت چشمامو بستم...
(حسام)
با لبخند به گوشی تو دستم خیره شدم، عالیه! باید هر جور شده به آرش نزدیک شم بدونم که از اون اتفاق چیزی یادش میاد یا نه...!
و حالت دوم، هیچ وقت نباید مهسا رو بیینه! هیچ وقت...
با نشستن کسی کنارم از فکر بیرون اومدم به کنارم نگاه کردم با دیدن مهسا یه لبخند عمیق نشست رو لبام.
چشماشو ریز کرد: با کی حرف میزدی؟!
اخ من چقدر این توجه شو دوست داشتم.
حسام: با کی از دوستام!
کنجکاو پرسید: کدوم دوستت؟!
خشک گفتم: تو نمیشناسی...!
سری تکون داد. بدون هیچ حرفی به رو به روش خیره شد، سکوت بیینمون داشت طولانی می شد. فاصله بیینمون رو پر کردم دست چپمو دور شونه ش حلقه کردم، از جا پرید.
لبخندی زدم: ترسیدی عروسک؟!
لباشو غنچه کرد: اهوم.
اخ که چقدر دوست داشتم لباش و بوسم ولی حیف که بهم این اجازه رو نمیداد!
سرمو نزدیک بردم خواستم لبامو بذارم رو لباش که سرشو عقب برد.
مهسا:آآآ شیطونی نداشتیم!
(یک ماه بعد)
بابا:دخترم کی میرین؟!
نگاه مو از tv گرفتم به بابا نگاه کردم.
مهسا: حدود سه هفته دیگه...
بابا اخماشو تو هم کشید: راضی نیستم بری ولی خب هر چی خودت صلاح میدونی!
لبخندی زدم و نگاه مو دوختم به tv اما فکرم پرواز کرد سمت یه ماه گذشته، به سختی بابا رو راضی کردم که به اون سفر برم...
طوری که حتی نمیذاشت برم شرکت... اما خب مامان راضیش کرد!
و اما کارای شرکت خداروشکر عالی داره پیش میره میتونم بگم که کامل برای این کار اماده شدم، و با شراره دوستای خوبی شدیم!
اون قدرا هم که فکر میکردم دختر بدی نیست فقط یکم ناز داره. گفتم دوست یاد تینا افتادم آرسام اومده خواستگاریش البته خانواده آرسام از وجود تینا خبر ندارند. به زور پدر تینا رو راضی کرد که با هم با ازدواج کنند و الان نامزد هستن!
تینا هر وقت میگه میخوام خانواده تو بیینم آرسام یه بهونه میاره و این موضوع تو رابطه شون تاثیری زیادی داره!
و اما حسام و یاشار، یاشار از وقتی مادربزرگم مریض شده کرمانشاه موند و برنگشت تهران... ولی حسام برگشت و من به بهترین شکل ممکن دارم نقشه مو اجرا میکنم! هر چند که حال بهم زنه ولی باید تحملش کنم.
از فکر بیرون اومدم بلند شدم رفتم تو اتاقم، گوشی رو برداشتم زنگی به تینا زدم...
(آرش)
پوفی کشیدم کلافه گفتم:مامان جان، جان من بیخیال شو حال و حوصله مهمونی ندارم!
اخمی کرد: بیخود کردی، من مهمونی رو برگزار میکنم جرعت داری اعتراض کن...!
دستی تو موهام کشیدم: قربونت برم نمیشه! اخه من 5ماهه اومدم ایران بعد شما تازه یادت افتاده مهمونی بگیری!؟
شونه ایی بالا انداخت: همین که هست بحث نکن.
بی توجه به من رفت رو مبل نشست... هوف خدا فقط مهمونی رو کم داشتم! از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم خودمو پرت کردم رو تخت نگاه مو به سقف دوختم!
با صدای زنگ موبایلم نگاهمو از سقف گرفتم گوشی رو از جیب شلوارم درآوردم به شماره نگاه کردم ناشناس بود. تماس رو وصل کردم!
آرش:الو
_سلام
آرش:سلام بفرمایید!
_آقای احتشام؟!
آرش:بله، خودم هستم!
با لحنی که خوشحالی توش موج میزنه گفت:خوشبختم م....
_خوشبختم، منم حسام احمدی هستم میشناسی که؟!
اخمامو تو هم کشیدم زیر لب چند بار زمزمه کردم :حسام...حسام... حسام
با یادآووی هم بازی بچه گی آهانی گفتم.
آرش: اوه یادم اومد، چطوری پسر؟!
صدای خندش به گوش رسید: خب خداروشکر که یادت اومد، قربانت تو چطوری؟!
آرش: خداروشکر خوبم. شماره منو از کجا پیدا کردی؟ اصلا از کجا فهمیدی اومدم ایران!
حسام: امم، خبرا زود میرسه!
تک خنده ایی کردم: اوکی، الان کجایی؟!
حسام: تهران!
آرش: چه جالب، شب میای بریم بیرون؟!
حسام:پایه م شدید...
آرش: باشه، پس بهت خبر میدم بیای کجا...!
حسام: اوکی ، فعلا...
آرش: فعلا
گوشی رو قطع کردم،پرت کردم رو تخت چشمامو بستم...
(حسام)
با لبخند به گوشی تو دستم خیره شدم، عالیه! باید هر جور شده به آرش نزدیک شم بدونم که از اون اتفاق چیزی یادش میاد یا نه...!
و حالت دوم، هیچ وقت نباید مهسا رو بیینه! هیچ وقت...
با نشستن کسی کنارم از فکر بیرون اومدم به کنارم نگاه کردم با دیدن مهسا یه لبخند عمیق نشست رو لبام.
چشماشو ریز کرد: با کی حرف میزدی؟!
اخ من چقدر این توجه شو دوست داشتم.
حسام: با کی از دوستام!
کنجکاو پرسید: کدوم دوستت؟!
خشک گفتم: تو نمیشناسی...!
سری تکون داد. بدون هیچ حرفی به رو به روش خیره شد، سکوت بیینمون داشت طولانی می شد. فاصله بیینمون رو پر کردم دست چپمو دور شونه ش حلقه کردم، از جا پرید.
لبخندی زدم: ترسیدی عروسک؟!
لباشو غنچه کرد: اهوم.
اخ که چقدر دوست داشتم لباش و بوسم ولی حیف که بهم این اجازه رو نمیداد!
سرمو نزدیک بردم خواستم لبامو بذارم رو لباش که سرشو عقب برد.
مهسا:آآآ شیطونی نداشتیم!
۶.۵k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.