پارت152
#پارت152
سرمو عقب کشیدم دستی به گوشه لبم کشیدم: فقط زد حال بزن!
خنده ایی کرد که دلم ضعف رفت براش، از جاش بلند شد دستی تو موهای بلندش کشید، یه تیکه از موهاشو جدا کرد مشغول
بازی با موهاش شد.
مهسا: من ضد حال نمیزنم!
چشمامو ریز کردم: بله بله! شما اصلا ضد حال زدن بلد نیستید!
مهسا: افرین که فهمیدی!
بعد از پله ها بالا رفت، سری تکون دادم و زمزمه کردم:
درسته نمیذاره بهش نزدیک شم ولی خب تا همین جا که میذاره کنارش بشینم برای من کلی ارزش داره!
از ماشین پیاده شدم قدم برداشتم سمت رستورانی که آرش گفته بود. با وارد شدنم به رستوران گارسون اومدم سمتم یه لبخند زد:
خوش اومدین قربان، آقای احمدی هستید؟!
سرمو تکون دادم.
گارسون :دنبال من بیاید...
بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم از فضای بسته خارج شدیم وارد باغ رستوران شدیم، واقعا عالی بود
باغ سر سبز که تخت های سنتی رو به فاصله 200متر از هم چیده بودن... وسط باغ هم یه حوض بزرگ قرار داشت ، نکته جالب باغ این بود که روی هر درخت چراغایی نصب کرده بودن که فضای باغ رو شروع میکرد!
با دیدن آرش که روی یکی از تخت ها نشسته بود و سرش پایین بود رو به گارسون گفتم: خودم بقیه راه رو میرم!
سری تکون داد و رفت...
آروم آروم به تختی که آرش نشسته بود نزدیک میشدم! اصلا تغییر نکرده بود فقط قیافه ش پخته تر شده بود...
و هیکلش ورزش کاری شده بود. با رسیدن به تخت لبمو با زبون تر کردم.
حسام: تو فکری آقای احتشام...!
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد چشماشو ریز کرد بعد با لبخند بلند شد و از تخت اومدم پایین...
آرش: اوه اصلا تغییری نکردی!
با لحن لوسی گفتم: اصلا؟
هومی گفت. مردونه همو در آغوش کشیدیم...
مشتی به پشتش زدم از آغوشش بیرون اومدم.
آرش به تخت اشاره کرد: بشین!
جلو تر از من رو تخت نشست، کفشامو در آوردم رو به روش رو تخت نشستم.
خندید: چه خبرا رفیق قدیمی؟!
حسام:سلامتی داداش، چه خبر از تو؟!
آرش: والا هیچ، میگذره...
خندیدم، دستشو بلند کرد و گارسون رو صدا زد!
(مهسا)
عصبی از این ور اتاق به اون ور اتاق میرفتم، من حال این آرش رو میگیرم به چه حقی بدون اینکه سوالی از من بپرسه گفته باید باهاش به مهمونی برم...!
با باز شدن در اتاق سرجام وایستادم، سرش رو بلند کرد با دیدن من یه تای ابروشو بالا انداخت، بعد ریلکس در رو بست
سمت میزش رفت و رو صندلی نشست منتظر به من خیره شد.
یه نفس عمیق کشیدم قدم برداشتم سمت میزش. کنار میز وایستادم.
حق به جانب گفتم: چرا این کارا انجام میدی؟!
نگاهی به دور ورش انداخت متعجب گفت: من که کاری انجام نمیدم
حرصی نگاهش کردم که لبخند عمیقی زد.
مهسا: جریان مهمونی رو میگم!
متعجب ابرویی بالا انداخت: کدوم مهمونی؟!
ای مارموز، خوب خودشم میزنه به اون راه...
دستامو مشت کردم: یعنی تو نمیدونی؟!
شونه ایی بالا انداخت نه به جون تو!
پامو رو زمین کوبیدم: جون عمه تو قسم بخور!
اخمی کرد و جدی گفت: واقعا نمیدونم در مورد چی حرف میزنی؟
پوفی کشیدم: امروز شراره بهم گفت باید خودتو اماده کنی واسه مهمونی اخر هفته! گفتم مهمونی؟ گفت که آره باید با آرش بری! میشه بپرسم جریان چیه؟!
شونه ایی به معنی ندونستن بالا انداخت: واقعا نمیدونم خودمم الان از زبون تو. شنیدم!
چشماشو ریز کرد و نگاهی به بهم انداخت شیطون گفت: اگه واقعا مهمونی در کار باشه، تو عجوزه رو با خودم نمیبرم
با تعجب نگاهش کردم وقتی فهمیدم چی گفته عصبی بهش توپیدم:
منم دلم نمیخواد با گوریلی مثله تو به مهمونی برم!
بی توجه به قیافه سرخ شدش راه مو کج کردم سمت در اتاق همین که در رو باز کردم...
سرمو عقب کشیدم دستی به گوشه لبم کشیدم: فقط زد حال بزن!
خنده ایی کرد که دلم ضعف رفت براش، از جاش بلند شد دستی تو موهای بلندش کشید، یه تیکه از موهاشو جدا کرد مشغول
بازی با موهاش شد.
مهسا: من ضد حال نمیزنم!
چشمامو ریز کردم: بله بله! شما اصلا ضد حال زدن بلد نیستید!
مهسا: افرین که فهمیدی!
بعد از پله ها بالا رفت، سری تکون دادم و زمزمه کردم:
درسته نمیذاره بهش نزدیک شم ولی خب تا همین جا که میذاره کنارش بشینم برای من کلی ارزش داره!
از ماشین پیاده شدم قدم برداشتم سمت رستورانی که آرش گفته بود. با وارد شدنم به رستوران گارسون اومدم سمتم یه لبخند زد:
خوش اومدین قربان، آقای احمدی هستید؟!
سرمو تکون دادم.
گارسون :دنبال من بیاید...
بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم از فضای بسته خارج شدیم وارد باغ رستوران شدیم، واقعا عالی بود
باغ سر سبز که تخت های سنتی رو به فاصله 200متر از هم چیده بودن... وسط باغ هم یه حوض بزرگ قرار داشت ، نکته جالب باغ این بود که روی هر درخت چراغایی نصب کرده بودن که فضای باغ رو شروع میکرد!
با دیدن آرش که روی یکی از تخت ها نشسته بود و سرش پایین بود رو به گارسون گفتم: خودم بقیه راه رو میرم!
سری تکون داد و رفت...
آروم آروم به تختی که آرش نشسته بود نزدیک میشدم! اصلا تغییر نکرده بود فقط قیافه ش پخته تر شده بود...
و هیکلش ورزش کاری شده بود. با رسیدن به تخت لبمو با زبون تر کردم.
حسام: تو فکری آقای احتشام...!
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد چشماشو ریز کرد بعد با لبخند بلند شد و از تخت اومدم پایین...
آرش: اوه اصلا تغییری نکردی!
با لحن لوسی گفتم: اصلا؟
هومی گفت. مردونه همو در آغوش کشیدیم...
مشتی به پشتش زدم از آغوشش بیرون اومدم.
آرش به تخت اشاره کرد: بشین!
جلو تر از من رو تخت نشست، کفشامو در آوردم رو به روش رو تخت نشستم.
خندید: چه خبرا رفیق قدیمی؟!
حسام:سلامتی داداش، چه خبر از تو؟!
آرش: والا هیچ، میگذره...
خندیدم، دستشو بلند کرد و گارسون رو صدا زد!
(مهسا)
عصبی از این ور اتاق به اون ور اتاق میرفتم، من حال این آرش رو میگیرم به چه حقی بدون اینکه سوالی از من بپرسه گفته باید باهاش به مهمونی برم...!
با باز شدن در اتاق سرجام وایستادم، سرش رو بلند کرد با دیدن من یه تای ابروشو بالا انداخت، بعد ریلکس در رو بست
سمت میزش رفت و رو صندلی نشست منتظر به من خیره شد.
یه نفس عمیق کشیدم قدم برداشتم سمت میزش. کنار میز وایستادم.
حق به جانب گفتم: چرا این کارا انجام میدی؟!
نگاهی به دور ورش انداخت متعجب گفت: من که کاری انجام نمیدم
حرصی نگاهش کردم که لبخند عمیقی زد.
مهسا: جریان مهمونی رو میگم!
متعجب ابرویی بالا انداخت: کدوم مهمونی؟!
ای مارموز، خوب خودشم میزنه به اون راه...
دستامو مشت کردم: یعنی تو نمیدونی؟!
شونه ایی بالا انداخت نه به جون تو!
پامو رو زمین کوبیدم: جون عمه تو قسم بخور!
اخمی کرد و جدی گفت: واقعا نمیدونم در مورد چی حرف میزنی؟
پوفی کشیدم: امروز شراره بهم گفت باید خودتو اماده کنی واسه مهمونی اخر هفته! گفتم مهمونی؟ گفت که آره باید با آرش بری! میشه بپرسم جریان چیه؟!
شونه ایی به معنی ندونستن بالا انداخت: واقعا نمیدونم خودمم الان از زبون تو. شنیدم!
چشماشو ریز کرد و نگاهی به بهم انداخت شیطون گفت: اگه واقعا مهمونی در کار باشه، تو عجوزه رو با خودم نمیبرم
با تعجب نگاهش کردم وقتی فهمیدم چی گفته عصبی بهش توپیدم:
منم دلم نمیخواد با گوریلی مثله تو به مهمونی برم!
بی توجه به قیافه سرخ شدش راه مو کج کردم سمت در اتاق همین که در رو باز کردم...
۴.۷k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.