پارت153
#پارت153
همین که در رو باز کردم صدای اخ یه نفر بلند شد، در رو کامل باز کردم با دیدن کیوان و خانوم غریبی چشمام گرد شد.
هر دو دستشونو رو سرشون گذاشته بودن داشتن مالش میدادن.
چشمامو ریز کردم حرفی بزنم که صدای آرش رو پشت سرم شنیدم.
نیم نگاهی به پشت سرم انداختم دقیقا تو دو قدمیم وایستاده بود.
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه رو به اونا گفت: اینجا چیکار میکنید؟!
کیوان دستشو از رو سرش برداشت، اهوم گفت: خب خب هیچی میخواستیم بیام باهات حرف بزنیم!
نگاهی به خانوم غریبی انداخت بعد هر دو باهم گفتن: آره میخوایم باهم حرف بزنیم!
خندم گرفته بود ولی جلو خودمو گرفتم خندمو قورت دادم. با قرار گرفتن دستی رو پهلوم مثله جن زده ها خواستم به جلو قدم بردارم که فشار دستشو بیشتر کرد یه اخ گفتم.
کیوان چشماشو ریز کرد: چیزی شده مهسا؟!
سرمو به نشونه تکون دادم که نگاهش خورد به دست آرش که رو پهلوم بود ابرویی بالا انداخت، با یه بااجازه ازمون دور شد...
خانوم غریبی هم نگاه کوتاهی بهمون انداخت و رفت. سعی کردم دست آرش رو پس بزنم ولی هر کاری میکردم نمیشد بدجور فشار دستش زیاد بود و پهلومو اذیت میکرد.
هرم نفسای داغشو لای گوشم حس کردم آب دهنمونو پر سر و صدا قورت دادم.
بعد از چند دقیقه صدای بم مردونه ش داخل گوشم پیچیده شد: انقدر تکون نخور تا وقتی من نخوام نمیتونی هیچ کاری. انجام بدی!
فشار دستشو بیشتر کرد بلند تر از قبل یه اخ گفتم: ولم کن دردم اومد...!
لبشو چسبوند به گوشم شیطون گفت: قبل از اینکه بلبل زبونی کنی باید فکر اینجاشو میکردی! تا معذرت خواهی نکنی نمیذارم بری...!
دهنم از این همه پرویش باز مونده بود اخمی کردم:
شتر در خواب ببیند پنبه دانه!
کامل دستشو دور کمرم حلقه کرد و رو شکمم گذاشت : چرا تو خواب تا چند لحظه دیگه میشنوم!
لعنتی داشتم از خجالت میمردم این چرا اینجوری میکنه انگار حالش خوب نیست اصلا...!
با پرویی گفتم: یه حرف زدی یکی هم شنیدی پس جای معذرت خواهی نمیمونه!
آزش: اوکی خودت خواستی!
بعد...
بعد از تموم شدن حرفش منو برگردوتد سمت خودش... دستامو رو سینه ش گذاشتم کامل چسبیده بود بهش، از این وضعیت اصلا راضی نبودم
ولی کاری از دستم برنمیومد! تو چشماش نگاه کردم به چشمام نگاه کرد لب زد:
چرا انقدر چشمات آشناست؟!
متعجب گفتم: منظورت چیه؟!
ابروهاشو بالا انداخت: نمیدونم ولی حس میکنم قبلا دیدمت!
آروم گفتم: اشتباه میکنی...!
مثله خودم گفت: شاید!
چند دقیقه تو سکوت بهم زل زده بودیم و این آرش بود که سکوت رو شکست.
دستشو رو کمرم حرکت میداد باعث میشد حس عجیبی پیدا کنم!
آرش: قرار بود معذرت خواهی کنی!
بدون اینکه نگاه مو از چشماش بگیرم گفتم: چنین چیزی یادم نمیاد...!
چشماشو ریز کرد: مطمئنی؟!
اهومی گفتم، نیمچه لبخندی زد آروم سرشو جلو آورد چشمام گرد شد این چرا اینجوری میکنه!
دقیقا دو سانت مونده بود لباش رو لبام بذاره که در اتاق به شدت باز شد...
از ترس هینی گفتم از بغل آرش اومدم بیرون، با دیدن همون دختری که اون روز با کیوان حرف میزد هولکی دستی به روسریم که عقب رفته بود کشیدم... مشکوک نگاهی به من و آرش انداخت.
دختره: چه خبره اینجا؟!
لبمو به زبون گرفتم، لعنتی نباید این اتفاق میوفتاد اگه این دختره سر نمیرسید برای بار دوم منو بوسیده بود و این اصلا خوب نبود...
با صدای ارش از فکر بیرون اومدم.
آرش: هیچ مگه قراره خبری باشه؟!
دختره: خودم دیدم که تو بغلت بود!
آرش با صدای رسایی گفت: مهسا شما میتونی بری!
سری تکون دادم از کنار دختره رد شدم و از اتاق اومدم بیرون... با بیرون اومدنم از اتاق نفس حبس شدمو بیرون دادم
سمت سالن تمرین رفتم...
همین که در رو باز کردم صدای اخ یه نفر بلند شد، در رو کامل باز کردم با دیدن کیوان و خانوم غریبی چشمام گرد شد.
هر دو دستشونو رو سرشون گذاشته بودن داشتن مالش میدادن.
چشمامو ریز کردم حرفی بزنم که صدای آرش رو پشت سرم شنیدم.
نیم نگاهی به پشت سرم انداختم دقیقا تو دو قدمیم وایستاده بود.
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه رو به اونا گفت: اینجا چیکار میکنید؟!
کیوان دستشو از رو سرش برداشت، اهوم گفت: خب خب هیچی میخواستیم بیام باهات حرف بزنیم!
نگاهی به خانوم غریبی انداخت بعد هر دو باهم گفتن: آره میخوایم باهم حرف بزنیم!
خندم گرفته بود ولی جلو خودمو گرفتم خندمو قورت دادم. با قرار گرفتن دستی رو پهلوم مثله جن زده ها خواستم به جلو قدم بردارم که فشار دستشو بیشتر کرد یه اخ گفتم.
کیوان چشماشو ریز کرد: چیزی شده مهسا؟!
سرمو به نشونه تکون دادم که نگاهش خورد به دست آرش که رو پهلوم بود ابرویی بالا انداخت، با یه بااجازه ازمون دور شد...
خانوم غریبی هم نگاه کوتاهی بهمون انداخت و رفت. سعی کردم دست آرش رو پس بزنم ولی هر کاری میکردم نمیشد بدجور فشار دستش زیاد بود و پهلومو اذیت میکرد.
هرم نفسای داغشو لای گوشم حس کردم آب دهنمونو پر سر و صدا قورت دادم.
بعد از چند دقیقه صدای بم مردونه ش داخل گوشم پیچیده شد: انقدر تکون نخور تا وقتی من نخوام نمیتونی هیچ کاری. انجام بدی!
فشار دستشو بیشتر کرد بلند تر از قبل یه اخ گفتم: ولم کن دردم اومد...!
لبشو چسبوند به گوشم شیطون گفت: قبل از اینکه بلبل زبونی کنی باید فکر اینجاشو میکردی! تا معذرت خواهی نکنی نمیذارم بری...!
دهنم از این همه پرویش باز مونده بود اخمی کردم:
شتر در خواب ببیند پنبه دانه!
کامل دستشو دور کمرم حلقه کرد و رو شکمم گذاشت : چرا تو خواب تا چند لحظه دیگه میشنوم!
لعنتی داشتم از خجالت میمردم این چرا اینجوری میکنه انگار حالش خوب نیست اصلا...!
با پرویی گفتم: یه حرف زدی یکی هم شنیدی پس جای معذرت خواهی نمیمونه!
آزش: اوکی خودت خواستی!
بعد...
بعد از تموم شدن حرفش منو برگردوتد سمت خودش... دستامو رو سینه ش گذاشتم کامل چسبیده بود بهش، از این وضعیت اصلا راضی نبودم
ولی کاری از دستم برنمیومد! تو چشماش نگاه کردم به چشمام نگاه کرد لب زد:
چرا انقدر چشمات آشناست؟!
متعجب گفتم: منظورت چیه؟!
ابروهاشو بالا انداخت: نمیدونم ولی حس میکنم قبلا دیدمت!
آروم گفتم: اشتباه میکنی...!
مثله خودم گفت: شاید!
چند دقیقه تو سکوت بهم زل زده بودیم و این آرش بود که سکوت رو شکست.
دستشو رو کمرم حرکت میداد باعث میشد حس عجیبی پیدا کنم!
آرش: قرار بود معذرت خواهی کنی!
بدون اینکه نگاه مو از چشماش بگیرم گفتم: چنین چیزی یادم نمیاد...!
چشماشو ریز کرد: مطمئنی؟!
اهومی گفتم، نیمچه لبخندی زد آروم سرشو جلو آورد چشمام گرد شد این چرا اینجوری میکنه!
دقیقا دو سانت مونده بود لباش رو لبام بذاره که در اتاق به شدت باز شد...
از ترس هینی گفتم از بغل آرش اومدم بیرون، با دیدن همون دختری که اون روز با کیوان حرف میزد هولکی دستی به روسریم که عقب رفته بود کشیدم... مشکوک نگاهی به من و آرش انداخت.
دختره: چه خبره اینجا؟!
لبمو به زبون گرفتم، لعنتی نباید این اتفاق میوفتاد اگه این دختره سر نمیرسید برای بار دوم منو بوسیده بود و این اصلا خوب نبود...
با صدای ارش از فکر بیرون اومدم.
آرش: هیچ مگه قراره خبری باشه؟!
دختره: خودم دیدم که تو بغلت بود!
آرش با صدای رسایی گفت: مهسا شما میتونی بری!
سری تکون دادم از کنار دختره رد شدم و از اتاق اومدم بیرون... با بیرون اومدنم از اتاق نفس حبس شدمو بیرون دادم
سمت سالن تمرین رفتم...
۴.۵k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.