پارت دو
𝐀𝐧 𝐚𝐧𝐠𝐞𝐥 𝐰𝐢𝐭𝐡 𝐢𝐧𝐯𝐢𝐬𝐢𝐛𝐥𝐞 𝐰𝐢𝐧𝐠𝐬
فرشته ایی با بال های نامرئی
------++++++-----
+تو که هنوز تو عالم خوابی..زودباش به جای این همه تنبل بازی ظرف غذاتو بردار و برو سرویست دم در منتظرته
به صورتش نگاه کردم خسته به نظر میرسید اما من؟ البته که من خسته تر بودم! اونی که تمام مدت تحملش میکنه و با اخلاقش میسازه من بودم! درسته قبول دارم گاهی واقعا من مقصرم ولی همیشه زیاده روی میکرد و از تنبیهات و غر هاش نگم که وقتم و هدر دادم
با بی میلی کیفم و برداشتم و ظرف غذامو توش قرار دادم یه نگاه زیر چشمی کوتاه بهش انداختم و تنها تصویری که نصیبم شد شکل کمرش بود در حالی که ظرفای ظرفشویی رو مرتب میکرد
نفس عمیقی کشیدم و بدون دریافت هیچ خدافظی یا بغلی که ممکن بود خیلیا قبل از هر بار ترک کردن خونه از مامان یا باباشون دریافت کنن خونه رو ترک کردم وارد سرویس شدم و طبق معمول تنها روی آخرین صندلی خالی نشستم شکایتی راجبش نداشتم تو فکر بودن و تمرکز داشتن به اندازه کافی بود بود..شاید..زیادی خوب؟...
ذهنم دوباره سمت انیمه چرخید و صحنه های مختلف هر قسمت برام تکرار شد جالبه..باید از این همه علاقه افراطی جلوگیری کنم مخصوصا راجب چیزی که متاسفانه وجود نداره
خب آره همیشه همیشه چیزی که خوبه یا بهترینه نباید وجود داشته باشه!
در نهایت افکارم منو به سرزمین خیالات و تصوراتم هدایت کرد تنها جایی که با فکر کردن به اوج خوشحالی و لذتش از صمیم قلب وادارم میکرد گریه کنم اونجا برای من هیچ قضاوت وحشتناکی نبود فردی که باید تو یه خونه به زور تحملش میکردم یا هیچ محدودیت غیرمنطقی شدیدی که آزارم میداد نه اینا نبودن فقط خواسته ها و خاطرات خوش ناممکنم بود
بلاخره سرویس به مدرسه رسید و توی جای پارک مناسب توقف کرد از فرصت استفاده کردم و زودتر از همه پیاده شدم وارد ساختمون مدرسه شده و سمت کلاسم رفتم..همین که داخل شدم روی صندلی همیشگیم نشستم جایی که خیلی وقت بود دلم و بهش خوش کرده بودم
سر جام نشستم و کتابمو در اوردم نگاه سطحی بهش انداختم که معلم داخل شد امروز زودتر از همیشه اومده بود و این یعنی یه بدشانسی دیگه
:زود باشین کتابا رو میز باید ادامه درس و بدیم!
چشامو تو حدقه چرخوندم و صفحه مورد نظرمو باز کردم به نوشته ها و اعداد سر هم چیده کتاب نگاه کردم و غرغر ناراضی زیر لب از دهنم خارج شد..سرم و روی دستام که روی میز جا گرفته بودن گذاشتم چشامو نیمه بسته به تابلو دادم و آره دوباره همون اتفاق افتاد..فکر اون موهای خرمایی تیره از سرم بیرون نمیرفت اون چشمای عمیق نافذ..
یعنی واقعا عاشق یه کارکتر کاملا خیالی شده بودم؟!
----***----
گشنگه ؟؟؟🌝❤️
فرشته ایی با بال های نامرئی
------++++++-----
+تو که هنوز تو عالم خوابی..زودباش به جای این همه تنبل بازی ظرف غذاتو بردار و برو سرویست دم در منتظرته
به صورتش نگاه کردم خسته به نظر میرسید اما من؟ البته که من خسته تر بودم! اونی که تمام مدت تحملش میکنه و با اخلاقش میسازه من بودم! درسته قبول دارم گاهی واقعا من مقصرم ولی همیشه زیاده روی میکرد و از تنبیهات و غر هاش نگم که وقتم و هدر دادم
با بی میلی کیفم و برداشتم و ظرف غذامو توش قرار دادم یه نگاه زیر چشمی کوتاه بهش انداختم و تنها تصویری که نصیبم شد شکل کمرش بود در حالی که ظرفای ظرفشویی رو مرتب میکرد
نفس عمیقی کشیدم و بدون دریافت هیچ خدافظی یا بغلی که ممکن بود خیلیا قبل از هر بار ترک کردن خونه از مامان یا باباشون دریافت کنن خونه رو ترک کردم وارد سرویس شدم و طبق معمول تنها روی آخرین صندلی خالی نشستم شکایتی راجبش نداشتم تو فکر بودن و تمرکز داشتن به اندازه کافی بود بود..شاید..زیادی خوب؟...
ذهنم دوباره سمت انیمه چرخید و صحنه های مختلف هر قسمت برام تکرار شد جالبه..باید از این همه علاقه افراطی جلوگیری کنم مخصوصا راجب چیزی که متاسفانه وجود نداره
خب آره همیشه همیشه چیزی که خوبه یا بهترینه نباید وجود داشته باشه!
در نهایت افکارم منو به سرزمین خیالات و تصوراتم هدایت کرد تنها جایی که با فکر کردن به اوج خوشحالی و لذتش از صمیم قلب وادارم میکرد گریه کنم اونجا برای من هیچ قضاوت وحشتناکی نبود فردی که باید تو یه خونه به زور تحملش میکردم یا هیچ محدودیت غیرمنطقی شدیدی که آزارم میداد نه اینا نبودن فقط خواسته ها و خاطرات خوش ناممکنم بود
بلاخره سرویس به مدرسه رسید و توی جای پارک مناسب توقف کرد از فرصت استفاده کردم و زودتر از همه پیاده شدم وارد ساختمون مدرسه شده و سمت کلاسم رفتم..همین که داخل شدم روی صندلی همیشگیم نشستم جایی که خیلی وقت بود دلم و بهش خوش کرده بودم
سر جام نشستم و کتابمو در اوردم نگاه سطحی بهش انداختم که معلم داخل شد امروز زودتر از همیشه اومده بود و این یعنی یه بدشانسی دیگه
:زود باشین کتابا رو میز باید ادامه درس و بدیم!
چشامو تو حدقه چرخوندم و صفحه مورد نظرمو باز کردم به نوشته ها و اعداد سر هم چیده کتاب نگاه کردم و غرغر ناراضی زیر لب از دهنم خارج شد..سرم و روی دستام که روی میز جا گرفته بودن گذاشتم چشامو نیمه بسته به تابلو دادم و آره دوباره همون اتفاق افتاد..فکر اون موهای خرمایی تیره از سرم بیرون نمیرفت اون چشمای عمیق نافذ..
یعنی واقعا عاشق یه کارکتر کاملا خیالی شده بودم؟!
----***----
گشنگه ؟؟؟🌝❤️
۲.۳k
۰۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.