همسر اجباری ۲۹۹
#همسر_اجباری #۲۹۹
رفتم سمت موسسه بعد از چند دقیقه آنا اومد بیرون و سوار شد...
-سالم عشقم خوبی؟
-اوهوم توام سالم خسته نباشی ؟
-سالمت باشی...بریم خونه که خیلی کار داریم..
-کارمون چیه؟
-امشب برای آذین خواستگار اومده.
-جدی حاال مگه کیه؟
-آشناست.
نیش خندی زد حتما آذین بهش گفته.دیگه حرفی نزدیم...
-رفتیم خونه وساعت هفت شد داشتم آماده میشدم رفتم لباسی رو ست لباس خودم واسه آنا برداشتم .و صداش
زدم اونم شروع کرد .تونیک سبز یشمی.تا روی زانو بود باشلوارمشکی..
لباسارو اروم تنش کردم تا حاال واسم عادی
نشده بود ...
هربار دلم میخواست بغلش کنم و غرق بوسه اش کنم بهش حس داشتم .عشقم بود...خانمم بود ....آرومه جونم
بود...اما هربار جلوی خودمو میگرفتم این سخت بود دوست داشتم تا وقتی آنا خوب نشه و خودش رضا نباشه بهش
نزدیک نشم. بوسی روی لبش زدم برای مانع شدن از فوران احساسم به آنا سریع کتمو برداشتمو از اتاق با گفتن تو
ماشین منتظرم رفتم بیرون...
...
آنا هم بعد از چند دقیقه اومد...
-ببینمت
روشو کرد سمتم یه آرایش رو صورتش داشت که تنها ایرادش رژ روی لبش بود.
-این چیه؟
-رژ
-میدونم رژ اما اینطوریشو نداشتیم..
سرشو انداخت پایین و گفت...
-خب چیه دلم میخواد...منم یه بار خوشگل کنم...
نباید عصبی میشدم.
-آنی خانمم شما که انقدر ماهی ...شماکه همه چیزت بیسته این آرایش در شان بیرون رفتنت نیست...
آروم گفت خب مراسمه دوست دارم...
نه فایده نداشت...
سرشو با دستم روبه صورتم کردمو با دستم صورتشو قاب کردم و شروع کردم به خوردن لب هاش اونطوری که رژش
پاک شه با دست سالمش مشتی زد به سینه ام که ازخودم جداش کردم...
-اه آریااااا
-این ششششد همین خوبه اینطوری دوست دارم.
حرص خوردن آنا تا وقتی رسیدیم خیلی خنده دار بود زیر لب هرچی خواست گفت ومنم خندم گرفته بود از ادا
هاش.
ریموتو زدم و ماشینو بردم داخل...
از ماشین پیاده شدیم...
باباومامان وخاله تو آالچیق نشسته بودن
رفتم سمت موسسه بعد از چند دقیقه آنا اومد بیرون و سوار شد...
-سالم عشقم خوبی؟
-اوهوم توام سالم خسته نباشی ؟
-سالمت باشی...بریم خونه که خیلی کار داریم..
-کارمون چیه؟
-امشب برای آذین خواستگار اومده.
-جدی حاال مگه کیه؟
-آشناست.
نیش خندی زد حتما آذین بهش گفته.دیگه حرفی نزدیم...
-رفتیم خونه وساعت هفت شد داشتم آماده میشدم رفتم لباسی رو ست لباس خودم واسه آنا برداشتم .و صداش
زدم اونم شروع کرد .تونیک سبز یشمی.تا روی زانو بود باشلوارمشکی..
لباسارو اروم تنش کردم تا حاال واسم عادی
نشده بود ...
هربار دلم میخواست بغلش کنم و غرق بوسه اش کنم بهش حس داشتم .عشقم بود...خانمم بود ....آرومه جونم
بود...اما هربار جلوی خودمو میگرفتم این سخت بود دوست داشتم تا وقتی آنا خوب نشه و خودش رضا نباشه بهش
نزدیک نشم. بوسی روی لبش زدم برای مانع شدن از فوران احساسم به آنا سریع کتمو برداشتمو از اتاق با گفتن تو
ماشین منتظرم رفتم بیرون...
...
آنا هم بعد از چند دقیقه اومد...
-ببینمت
روشو کرد سمتم یه آرایش رو صورتش داشت که تنها ایرادش رژ روی لبش بود.
-این چیه؟
-رژ
-میدونم رژ اما اینطوریشو نداشتیم..
سرشو انداخت پایین و گفت...
-خب چیه دلم میخواد...منم یه بار خوشگل کنم...
نباید عصبی میشدم.
-آنی خانمم شما که انقدر ماهی ...شماکه همه چیزت بیسته این آرایش در شان بیرون رفتنت نیست...
آروم گفت خب مراسمه دوست دارم...
نه فایده نداشت...
سرشو با دستم روبه صورتم کردمو با دستم صورتشو قاب کردم و شروع کردم به خوردن لب هاش اونطوری که رژش
پاک شه با دست سالمش مشتی زد به سینه ام که ازخودم جداش کردم...
-اه آریااااا
-این ششششد همین خوبه اینطوری دوست دارم.
حرص خوردن آنا تا وقتی رسیدیم خیلی خنده دار بود زیر لب هرچی خواست گفت ومنم خندم گرفته بود از ادا
هاش.
ریموتو زدم و ماشینو بردم داخل...
از ماشین پیاده شدیم...
باباومامان وخاله تو آالچیق نشسته بودن
۵.۳k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.