قدم هاش رو تند تر بر می داشت تا زودتر خودش رو به محل کارش
قدمهاش رو تندتر بر میداشت تا زودتر خودش رو به محل کارش برسونه. به خاطر اینکه فقط پنج دقیقه بیشتر خوابیده بود، حالا از اتوبوس جا مونده بود و در نتیجش سر ساعت به سر کارش نرسیده بود. قصد نداشت این یکی کارش رو که با چنگ و دندون به دست آورده بود به همین راحتیها از دست بده، به عنوان یک دختر دست تنها، تا همینجا هم که خودش رو بالا کشونده بود چیز زیادی بود. نفس نفس زنان خودش رو به آسانسور شرکت خبرنگاری رسوند.
وقتی به طبقه مورد نظرش رسید نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن رئیس بداخلاقش به سمت میز کارش پا تند کرد. دستی به موهای به هم ریختهاش کشید. درحالی که گزارشهایی که دیشب باید آماده میکرد و مرتب میکرد تا به رئیسش تحویل بده با صدای خشمگین همون فرد از جا پرید. با اینکه اون دفتر فاصله نسبتا زیادی از میزش داشت اما دادی که اون مرد زد باعث شد کل کلههای افراد اون بخش به سمت یوری برگرده. دختر سریع پوشهها رو در دستش گذاشت و با نفسی عمیق راهی اتاق آقای لی شد.
با دو انگشت ضربهای زد و سرش رو پایین نگه داشت.
-صبحتون بخیر.
یوری با صدایی بسیار پایین حرفش رو زد و اصلا فکر نمیکرد صداش به اون مرد شکم گنده رسیده باشه.
با نشنیدن صدایی از طرف اون مرد سرش رو بالا آورد و با نگاه خشمگین و ابروهایی که به هم گره خورده بودند عرق سردی پشتش نشست.
- الان موقع سرکار اومدن و تحویل گزارشهاته؟
- من واقعا متاسفم آقای لی، دیگه تکرار نمیشه.
مرد نفس عمیقی از شدت حرصش گرفت و با نگاه برندهاش دوباره شروع به داد و بیداد کرد.
- تأسف تو به چه دردم میخوره آخه دختر، ها؟ فقط به خاطر این نمیخوام اخراجت کنم که نیروی خوبی هستی. اما تنبیه تو سر جاش هست.
سر یوری پایینتر از اون دیگه خم نمیشد. یکی از بدیهایی که خودش رو بخاطرش کلی سرزنش میکرد، نداشتن توانایی برای کنترل کردن اشکهاش بود. سر هر چیز کوچیکی زود بغض میکرد. دلش میخواست همون لحظه خودش رو بابات اشکی شدن دوباره چشمهاش از اون ساختمون به پایین پرت کنه. رشته افکارش با حرف آخر رئیسش پاره شد و نفسی از آسودگی کشید که حداقل قرار بر اخراجش نبود.
- هر چی بگین رو انجام میدم.
بعد از شنیدن خوبهای از طرف آقای لی به میز کارش برگشت تا کارهای امروزش رو زودتر شروع کنه.
از شانس خوبی که داشت یک هفته مجبور به اضافه کاری بود. نگاهی به ساعت انداخت و اعداد ساعت نه شب رو نشون میدادند. اگر حالت عادی بود اون سه ساعت پیش باید خونه میبود ولی خب هیچ وقت اون زندگی باهاش هم جهت نبود. گشی به بدنش داد و وسایلش رو جمع کرد. وقتی جلوی در خونه کوچیکش رسید و نگاهی طولانی بهش انداخت، شاید اگر زندگیاش جور دیگهای بود الان خونه مادر و پدرش منتظرش بودند شاید حتی یک خواهر یا برادری هم میداشت. دوباره نفس عمیقی کشید تا اشکهاش که دوباره راه خودشون رو به بیرون پیدا کرده بودند بیرون نریزند. با شنیدن صدای پایی روش رو به سمت کوچه نیمه تاریک برد و با دیدن صاحب خونش دلش هوری پایین ریخت، امیدوار بود اون چیزی که فکر میکرد نباشه.
- سلام خانم کیم، اینجا چیکار میکنید؟
- راستش برای موضوعی اومدم که باهات صحبت کنم دخترم.
یوری کاملا امیدش رو از دست داده بود ولی باز هم سعی کرد چیزی نشون نده.
- باشه مشکلی نیست، بیاین تو صحبت کنیم.
- نه لازم نیست، فقط اومدم بگم تا آخر این هفته باید خالی کنی، اجاره این ماهت هم بهت برمیگردونم. میخوان اینجا رو بکوبن.
یوری دیگه حوصله چونه زدن نداشت، با باشه کوتاهی حرف زن میانسال رو تأیید کرد. دوست داشت یه جایی رو پیدا کنه که کسی نباشه. از رفتن به خونه پشیمون شد و به سمت یک مقصد نامشخص پاهاش رو حرکت داد.
---------------------------------------
سلام با پارت اول این مینی فیکشن، راستش اینکه کامل نوشتم و پارتها آمادست، دیگه گذاشتنش بستگی به حمایت شما عزیزا داره.
امیدوارم خوشتون بیاد.
-----------------------------------
#mypearl
#fanfiction
#bts
#jimin
وقتی به طبقه مورد نظرش رسید نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن رئیس بداخلاقش به سمت میز کارش پا تند کرد. دستی به موهای به هم ریختهاش کشید. درحالی که گزارشهایی که دیشب باید آماده میکرد و مرتب میکرد تا به رئیسش تحویل بده با صدای خشمگین همون فرد از جا پرید. با اینکه اون دفتر فاصله نسبتا زیادی از میزش داشت اما دادی که اون مرد زد باعث شد کل کلههای افراد اون بخش به سمت یوری برگرده. دختر سریع پوشهها رو در دستش گذاشت و با نفسی عمیق راهی اتاق آقای لی شد.
با دو انگشت ضربهای زد و سرش رو پایین نگه داشت.
-صبحتون بخیر.
یوری با صدایی بسیار پایین حرفش رو زد و اصلا فکر نمیکرد صداش به اون مرد شکم گنده رسیده باشه.
با نشنیدن صدایی از طرف اون مرد سرش رو بالا آورد و با نگاه خشمگین و ابروهایی که به هم گره خورده بودند عرق سردی پشتش نشست.
- الان موقع سرکار اومدن و تحویل گزارشهاته؟
- من واقعا متاسفم آقای لی، دیگه تکرار نمیشه.
مرد نفس عمیقی از شدت حرصش گرفت و با نگاه برندهاش دوباره شروع به داد و بیداد کرد.
- تأسف تو به چه دردم میخوره آخه دختر، ها؟ فقط به خاطر این نمیخوام اخراجت کنم که نیروی خوبی هستی. اما تنبیه تو سر جاش هست.
سر یوری پایینتر از اون دیگه خم نمیشد. یکی از بدیهایی که خودش رو بخاطرش کلی سرزنش میکرد، نداشتن توانایی برای کنترل کردن اشکهاش بود. سر هر چیز کوچیکی زود بغض میکرد. دلش میخواست همون لحظه خودش رو بابات اشکی شدن دوباره چشمهاش از اون ساختمون به پایین پرت کنه. رشته افکارش با حرف آخر رئیسش پاره شد و نفسی از آسودگی کشید که حداقل قرار بر اخراجش نبود.
- هر چی بگین رو انجام میدم.
بعد از شنیدن خوبهای از طرف آقای لی به میز کارش برگشت تا کارهای امروزش رو زودتر شروع کنه.
از شانس خوبی که داشت یک هفته مجبور به اضافه کاری بود. نگاهی به ساعت انداخت و اعداد ساعت نه شب رو نشون میدادند. اگر حالت عادی بود اون سه ساعت پیش باید خونه میبود ولی خب هیچ وقت اون زندگی باهاش هم جهت نبود. گشی به بدنش داد و وسایلش رو جمع کرد. وقتی جلوی در خونه کوچیکش رسید و نگاهی طولانی بهش انداخت، شاید اگر زندگیاش جور دیگهای بود الان خونه مادر و پدرش منتظرش بودند شاید حتی یک خواهر یا برادری هم میداشت. دوباره نفس عمیقی کشید تا اشکهاش که دوباره راه خودشون رو به بیرون پیدا کرده بودند بیرون نریزند. با شنیدن صدای پایی روش رو به سمت کوچه نیمه تاریک برد و با دیدن صاحب خونش دلش هوری پایین ریخت، امیدوار بود اون چیزی که فکر میکرد نباشه.
- سلام خانم کیم، اینجا چیکار میکنید؟
- راستش برای موضوعی اومدم که باهات صحبت کنم دخترم.
یوری کاملا امیدش رو از دست داده بود ولی باز هم سعی کرد چیزی نشون نده.
- باشه مشکلی نیست، بیاین تو صحبت کنیم.
- نه لازم نیست، فقط اومدم بگم تا آخر این هفته باید خالی کنی، اجاره این ماهت هم بهت برمیگردونم. میخوان اینجا رو بکوبن.
یوری دیگه حوصله چونه زدن نداشت، با باشه کوتاهی حرف زن میانسال رو تأیید کرد. دوست داشت یه جایی رو پیدا کنه که کسی نباشه. از رفتن به خونه پشیمون شد و به سمت یک مقصد نامشخص پاهاش رو حرکت داد.
---------------------------------------
سلام با پارت اول این مینی فیکشن، راستش اینکه کامل نوشتم و پارتها آمادست، دیگه گذاشتنش بستگی به حمایت شما عزیزا داره.
امیدوارم خوشتون بیاد.
-----------------------------------
#mypearl
#fanfiction
#bts
#jimin
۱.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.