Last part:
Last part:
-خب یعنی چی؟
تهیونگ با بی قراری پرسید. اما جوابی نگرفت، بعد از چندین دقیقه امیلی افکارش رو دوباره بلند گفت.
-ساردینیا رو میگه. اونجا به نمکش هم معروفه. باورم نمیشه گنج از همون اول هم بیخ گوشمون بود.
-الان کارمون خیلی راحته. اون شهردار هم ما دو دستی راهی گنج کرده. تنها کاری که باید بکنیم اینکه استراحت کنیم.
تهیونگ با بیخیالی تمام حرفهاش رو زد و پاهاش رو روی تخت دراز کرد و پشتش رو به تاج تخت تکیه داد.
دستاش رو باز کرد و با نگاه عمیقی به امیلی نگاه میکرد. امیلی که صورتش سرخ شده بود، آروم آروم قدم برداشت و به سمت تخت رفت. در حالی که سرش روی سینه تهیونگ جا گرفته بود، دستاناش هم مثل یک پیچک دور کمرش جا گرفتند.
تهیونگ امیلی رو محکم در آغوش گرفت و چشمهاشون رو به یک خواب عمیق دعوت کردند.
چند روز بعد درحالی که کشتی به اسکله رسید. هر چهار نفر خرسند از اینکه به خونه برگشتند لبخندی محو نشدی روی صورتهاشون نشسته بود.
امیدوار بودند ویولت خونه باشه و با یک غذای خوشمزه ازشون استقبال کنه.
تهیونگ از زمانی که از کشی بیرون اومده بودند دست امیلی رو ول نکرده بود و بی توجه به چشم غرههای مارکو به کارش ادامه میداد.
زمانی هم که ویولت و امیلی به قصد در آغوش کشیدن هم به سمت هم رفتن، تهیونگ مجبور شد تا از دست معشوقهاش دل بکنه.
دختر خوشحال بود، حالا که برگشته بود خونه حالا خوشحالتر هم بود.
مارکو که آروم و قرار نداشت دوباره بحث گنج رو وسط کشید. البته با نگاههای چپ ویولت همونجا تمام شد. اونها اصلا نمیخواستند که خشم ویولت رو بیدار کنن. بعد از شامی که با خنده و تعریفات هیجان انگیز امیلی و تهیونگ گذشت. حالا اون دو، بیرون در زیر آسمان شب با ستارههای تماشاگر شانه به شانه هم قدم میزدند.
سکوت لذت بخشی جریان داشت که هیچ یک از آنها علاقهای به شکستناش نداشت. ولی در آخر امیلی راضی به از بین بردناش شد.
-اگر اون گنج رو پیدا کنیم باهاش چیکار میکنی؟
-خب؛ احتمالا یک کشتی بگیرم، مال خودم.
لبخندی دلنشین روی لبهای امیلی باز شد. و این بار تهیونگ اون رو با سوال به فکر فرو برد و شکه کرد.
-اگر اون کشتی رو بگیرم، با من به ماجراجویی میای؟
امیلی نگاهش رو روی چشمهای پسر نگه داشت، تا اینکه با یک رعدوبرق از جا پرید و بدون معطلی بارون شروع شد.
-تا جوابم رو ندی نمیذارم بری خونه، منتظرم دختر.
تهیونگ به خاطر بارون با صدایی بلندتر از حالت عادی حرف میزد. و امیلی با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
- تا زمانی که اون موهات سفید بشن باهات به ماجراجویی میام کیم تهیونگ!
صدای بلند امیلی هم لبخندی که تمام دندونهای تهیونگ رو به نمایش میگذاشت به وجود آورد.
-دوستت دارم امیلی.
- منم همینطور گنج مدیترانهی من.
و در آخر موهبتی برجای گذاشتند، در حالی که قطرات بارون خودشون رو بین اونها جای میکرد. اون دو هیچ از آینده خبر نداشتند. اینکه آن سرزمین شور ساردینا نبود و برای پیدا کردناش باید مایلها سفر کنند. در آن سفر بدترین روزها و به دنبالاش زیباترین لحظات را به همراه دارند. آنها آیندهای را در کنار هم دارند. چیزی که خیلیهای ارزویاش را دارند.
پایان.
--------------------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
------------------------------------
سلام به همگی. ممنون میشم این رو تا اخر بخونین. این داستان اینجا به انتهای خودش میرسه، اول از همه متشکرم از کسایی که خوندن و حمایت کردن. راستش برای این داستان من خیلی چالش داشتم. اینکه یه بار کلا تمام ایدههاش از بین رفت و من کاملا خالی بودم برای همین خیلی جاها اون چیزی که تو ذهنم بود نشد. یعنی شاید اونقدر از خودم و کارم راضی نبودم. در هر صورت نمیخوام گِله کنم. یه سری مشکلات که وقفه طولانی انداخت.( که برای خیلیها پیش میاد). گفته بودم یک سری پیشنهاد دارم، اول اینکه نظرتون رو بگین که من داستان بعدی که شروع میکنم فصل دوم همین داستان یا یک داستان جدید باشه. که در هر دو صورت من درجا شروع به پارت گذاری نمیکنم در اون زمان تک پارتی یا چند پارتی براتون مینویسم( با درخواستهای شما). اگر هم کسی نظرش رو اعلام نکرد من خودم تصمیم میگیرم. از اونجایی که من هنوز محصلم و حجم درسها به شدت زیاده و زمان زیادی در اختیار برای نوشتن ندارم از همینجا میگم که زود به زود چیزی نمیتونم بذارم.
باز هم ممنونم که وقتتون رو در اختیارم گذاشتید ک داستان من رو دنبال کردید.❤️
-خب یعنی چی؟
تهیونگ با بی قراری پرسید. اما جوابی نگرفت، بعد از چندین دقیقه امیلی افکارش رو دوباره بلند گفت.
-ساردینیا رو میگه. اونجا به نمکش هم معروفه. باورم نمیشه گنج از همون اول هم بیخ گوشمون بود.
-الان کارمون خیلی راحته. اون شهردار هم ما دو دستی راهی گنج کرده. تنها کاری که باید بکنیم اینکه استراحت کنیم.
تهیونگ با بیخیالی تمام حرفهاش رو زد و پاهاش رو روی تخت دراز کرد و پشتش رو به تاج تخت تکیه داد.
دستاش رو باز کرد و با نگاه عمیقی به امیلی نگاه میکرد. امیلی که صورتش سرخ شده بود، آروم آروم قدم برداشت و به سمت تخت رفت. در حالی که سرش روی سینه تهیونگ جا گرفته بود، دستاناش هم مثل یک پیچک دور کمرش جا گرفتند.
تهیونگ امیلی رو محکم در آغوش گرفت و چشمهاشون رو به یک خواب عمیق دعوت کردند.
چند روز بعد درحالی که کشتی به اسکله رسید. هر چهار نفر خرسند از اینکه به خونه برگشتند لبخندی محو نشدی روی صورتهاشون نشسته بود.
امیدوار بودند ویولت خونه باشه و با یک غذای خوشمزه ازشون استقبال کنه.
تهیونگ از زمانی که از کشی بیرون اومده بودند دست امیلی رو ول نکرده بود و بی توجه به چشم غرههای مارکو به کارش ادامه میداد.
زمانی هم که ویولت و امیلی به قصد در آغوش کشیدن هم به سمت هم رفتن، تهیونگ مجبور شد تا از دست معشوقهاش دل بکنه.
دختر خوشحال بود، حالا که برگشته بود خونه حالا خوشحالتر هم بود.
مارکو که آروم و قرار نداشت دوباره بحث گنج رو وسط کشید. البته با نگاههای چپ ویولت همونجا تمام شد. اونها اصلا نمیخواستند که خشم ویولت رو بیدار کنن. بعد از شامی که با خنده و تعریفات هیجان انگیز امیلی و تهیونگ گذشت. حالا اون دو، بیرون در زیر آسمان شب با ستارههای تماشاگر شانه به شانه هم قدم میزدند.
سکوت لذت بخشی جریان داشت که هیچ یک از آنها علاقهای به شکستناش نداشت. ولی در آخر امیلی راضی به از بین بردناش شد.
-اگر اون گنج رو پیدا کنیم باهاش چیکار میکنی؟
-خب؛ احتمالا یک کشتی بگیرم، مال خودم.
لبخندی دلنشین روی لبهای امیلی باز شد. و این بار تهیونگ اون رو با سوال به فکر فرو برد و شکه کرد.
-اگر اون کشتی رو بگیرم، با من به ماجراجویی میای؟
امیلی نگاهش رو روی چشمهای پسر نگه داشت، تا اینکه با یک رعدوبرق از جا پرید و بدون معطلی بارون شروع شد.
-تا جوابم رو ندی نمیذارم بری خونه، منتظرم دختر.
تهیونگ به خاطر بارون با صدایی بلندتر از حالت عادی حرف میزد. و امیلی با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
- تا زمانی که اون موهات سفید بشن باهات به ماجراجویی میام کیم تهیونگ!
صدای بلند امیلی هم لبخندی که تمام دندونهای تهیونگ رو به نمایش میگذاشت به وجود آورد.
-دوستت دارم امیلی.
- منم همینطور گنج مدیترانهی من.
و در آخر موهبتی برجای گذاشتند، در حالی که قطرات بارون خودشون رو بین اونها جای میکرد. اون دو هیچ از آینده خبر نداشتند. اینکه آن سرزمین شور ساردینا نبود و برای پیدا کردناش باید مایلها سفر کنند. در آن سفر بدترین روزها و به دنبالاش زیباترین لحظات را به همراه دارند. آنها آیندهای را در کنار هم دارند. چیزی که خیلیهای ارزویاش را دارند.
پایان.
--------------------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
------------------------------------
سلام به همگی. ممنون میشم این رو تا اخر بخونین. این داستان اینجا به انتهای خودش میرسه، اول از همه متشکرم از کسایی که خوندن و حمایت کردن. راستش برای این داستان من خیلی چالش داشتم. اینکه یه بار کلا تمام ایدههاش از بین رفت و من کاملا خالی بودم برای همین خیلی جاها اون چیزی که تو ذهنم بود نشد. یعنی شاید اونقدر از خودم و کارم راضی نبودم. در هر صورت نمیخوام گِله کنم. یه سری مشکلات که وقفه طولانی انداخت.( که برای خیلیها پیش میاد). گفته بودم یک سری پیشنهاد دارم، اول اینکه نظرتون رو بگین که من داستان بعدی که شروع میکنم فصل دوم همین داستان یا یک داستان جدید باشه. که در هر دو صورت من درجا شروع به پارت گذاری نمیکنم در اون زمان تک پارتی یا چند پارتی براتون مینویسم( با درخواستهای شما). اگر هم کسی نظرش رو اعلام نکرد من خودم تصمیم میگیرم. از اونجایی که من هنوز محصلم و حجم درسها به شدت زیاده و زمان زیادی در اختیار برای نوشتن ندارم از همینجا میگم که زود به زود چیزی نمیتونم بذارم.
باز هم ممنونم که وقتتون رو در اختیارم گذاشتید ک داستان من رو دنبال کردید.❤️
۲.۲k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.