پارت هفتم 🎶🧷
#پارتهفتم🎶🧷
با ترس نگاهش کردم! هم میترسیدم از حرفش و هم مشتاق بودم!
ارباب: اسم شهر ما چیه؟
با لکنت گفتم: م...موکحم!
پوزخندی کنار لبش جای گرفت و گفت: اسم شهر من ی راز کوچولو داره!
ب عسلی اشاره کرد و گف: برو از رو اون کاغذ و قلم بیار!
ب دستورش عمل کردم و رفتم آوردمش!
نگاهش رو بدن نیمه لختم بود و این اذیتم میکرد!
دفتر رو جلو چشاش گرفتم!
ارباب: بشینو رو کاغذ اسم شهر رو بنویس!
نشستم!
خودکار رو تو دست گرفتم و نوشتم: موکحم!
ارباب: حالا بخونش!
من: موکحم!
ارباب: حالا اسم شهر رو برعکس بنویس! ولی حروف هارو جدا!
شروع کردم ب نوشتن: م ح ک و م !!!
ارباب: حالا ب بهم بچسبون ک با صدای بلند بخونش!
با کلمع ای ک ب دست آوردم چشام صد تا شد!
آروم زیر لب زمزمه کردم: محکوم!
خدایع من! ن این...! وای خدا!
دیگ مطمئن شده بودم ک هیچ راه فراری ندارم!
ارباب: امیدوارم دیگ حالیت شده چی ب چیه! دختر خوبی بشی ب نفع خودته! واس من فرقی نداره ک تو زنده باشی یا مرده! اگ میخوای زنده بمونی ب محکوم بودنت عادت کن!
از اتاق بیرون رفت!
هنوز حوله ب دورم بود و رو زمین نشسته و خیره ب کاغذ بودم!
چند قطره اشک از چشام جاری شد و رو نوشته هام افتاد!
آروم زمزمه کردم: خدایا! خودت منو ببخش! منو ببخش کمکم کن! توروخدا کمکم کن برگردم خونه! من اشتباه بزرگی کردم! خودت منو ببخش! کمک کن برگردم قول میدم قدر خانوادمو بدونم! توروخدا من از شر این پسره دیوونه نجاتم بده خدایا لطفا!
یهو در با شتاب باز شد! زور با دستام اشکامو پاک کردم و ب سمت در نگاه کردم!
کبری بود!
کبری: دو ساعته کجایی تو؟ دست از گریه زاری بردار تا شاهان نیومده!!!
من: شاهان؟؟؟
کبری: همین اربابمون!
چ اسم با شکوهی داشت!
کبری: ببین دختر جون اگ میخوای شاهان بلایی ب سرت نیاره باید کار کنی و کار کنی! نباید کار اشتباهی ازت سر بزنه!
سرمو تکون داد و گفتم: باشه! شما برید تا من لباسامو بپوشم و بیام!
رفت!
پاشدم و لباسامو پوشیدم! و از اتاق بیرون رفتم!
روی موهامو نپوشوندم! دلیلشو نمیدونم ولی اینجوری راحت تر بودم!
صدا هایی از یکی از اتاقا میومد!
فضولیم گل کرده بود!
صدای ناله میومد!
ب طرف صدای ناله ها حرکت کردم!
@Ekip_kera_sh
با ترس نگاهش کردم! هم میترسیدم از حرفش و هم مشتاق بودم!
ارباب: اسم شهر ما چیه؟
با لکنت گفتم: م...موکحم!
پوزخندی کنار لبش جای گرفت و گفت: اسم شهر من ی راز کوچولو داره!
ب عسلی اشاره کرد و گف: برو از رو اون کاغذ و قلم بیار!
ب دستورش عمل کردم و رفتم آوردمش!
نگاهش رو بدن نیمه لختم بود و این اذیتم میکرد!
دفتر رو جلو چشاش گرفتم!
ارباب: بشینو رو کاغذ اسم شهر رو بنویس!
نشستم!
خودکار رو تو دست گرفتم و نوشتم: موکحم!
ارباب: حالا بخونش!
من: موکحم!
ارباب: حالا اسم شهر رو برعکس بنویس! ولی حروف هارو جدا!
شروع کردم ب نوشتن: م ح ک و م !!!
ارباب: حالا ب بهم بچسبون ک با صدای بلند بخونش!
با کلمع ای ک ب دست آوردم چشام صد تا شد!
آروم زیر لب زمزمه کردم: محکوم!
خدایع من! ن این...! وای خدا!
دیگ مطمئن شده بودم ک هیچ راه فراری ندارم!
ارباب: امیدوارم دیگ حالیت شده چی ب چیه! دختر خوبی بشی ب نفع خودته! واس من فرقی نداره ک تو زنده باشی یا مرده! اگ میخوای زنده بمونی ب محکوم بودنت عادت کن!
از اتاق بیرون رفت!
هنوز حوله ب دورم بود و رو زمین نشسته و خیره ب کاغذ بودم!
چند قطره اشک از چشام جاری شد و رو نوشته هام افتاد!
آروم زمزمه کردم: خدایا! خودت منو ببخش! منو ببخش کمکم کن! توروخدا کمکم کن برگردم خونه! من اشتباه بزرگی کردم! خودت منو ببخش! کمک کن برگردم قول میدم قدر خانوادمو بدونم! توروخدا من از شر این پسره دیوونه نجاتم بده خدایا لطفا!
یهو در با شتاب باز شد! زور با دستام اشکامو پاک کردم و ب سمت در نگاه کردم!
کبری بود!
کبری: دو ساعته کجایی تو؟ دست از گریه زاری بردار تا شاهان نیومده!!!
من: شاهان؟؟؟
کبری: همین اربابمون!
چ اسم با شکوهی داشت!
کبری: ببین دختر جون اگ میخوای شاهان بلایی ب سرت نیاره باید کار کنی و کار کنی! نباید کار اشتباهی ازت سر بزنه!
سرمو تکون داد و گفتم: باشه! شما برید تا من لباسامو بپوشم و بیام!
رفت!
پاشدم و لباسامو پوشیدم! و از اتاق بیرون رفتم!
روی موهامو نپوشوندم! دلیلشو نمیدونم ولی اینجوری راحت تر بودم!
صدا هایی از یکی از اتاقا میومد!
فضولیم گل کرده بود!
صدای ناله میومد!
ب طرف صدای ناله ها حرکت کردم!
@Ekip_kera_sh
۳.۳k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.