پارت هشتم 🎶🧷
#پارتهشتم 🎶🧷
با هرقدم صدای ناله ها بیشتر میشد!
ب دری سیاه رنگ رسیدم! آره! ناله از توی این اتاق میومد!
همین ک میخواستم درو باز کنم دستام حصار دستای شاهان شد!
منو عقب کشید و رو ب روم ایستاد و گف: ب تو یاد ندادن تو زندگی بقیه فضولی نکنی دختره بی شعور!؟
من: من گفتم شاید اونی ک ناله میکنه ب کمک نیاز داشته باشه!
شاهان: لازم نکرده ب کسی دلسوزی کنی! بخاطر فضولیت باید تنبیه بشی!
با تعجب نگاش کردم و گفتم: تنبیه؟ من ک داخل اتاق رو ندیدم! تنبیه برای چی؟ من قصدم فضولی نبود بخداااا!
پوزخندی زد و گف: هرکاری سِزایی دارع کوچولو!
دستمو گرفت و کشون کشون بردتم!
رفتیم طبقه پایین!
ی در آهنی قرمز رنگ بود!
با کلید درو باز کرد و باهم وارد شدیم!
دستمو ول کرد!
با دیدن اتاق ترس کل وجودمو فرا گرفت! ن خدایه من ن!
از کلا دیوارای اتاق از شلاق های متفاوتی آویزون بود!
ی تخت خواب سیاه رنگ!
از سقف دستبندایی آویزون بود!
دستمو گرفت و برد زیر اون دستبندا!
شاهان: دستاتو بالا ببر!
با بغض نگاش کردم و گفتم: ن توروخدا! بخدا دیگ فضولی نمیکنم قول میدم! توروخدا این کارو با من نکن!
شاهان: گفتم دستاتو ببر بالا!!
ب حرفش گوش ندادم!
میخواستم از اتاق فرار کنم ک گرفت منو!
با ی دست منو گرفتو با دست دیگش دستامو بست ب دستبندا!
حالا با دستام از بالا آویزون بودم! زخمام تیر میکشیدند و درد داشتم!
نوک انگشایه پاهام ب زور با زمین برخورد داشتند!
ب طرف شلاقا حرکت کرد!
زدم زیر گریه و با توانم گریه کردم! جیغ میزدم و خدا رو صدا میزدم!
یهو با عربده شاهان خفه شدم: بسسسس کننن! صداااتو بشنوم زبونتو میبرم!
لبامو بهم فشار دادم تا صدای گریم بالا نره! از ترس داشتم جون میدادم!
شلاق قهوه ای رنگ کلفتی رو برداشت!
سر شلاق رو دور دستش پیچید و اومد نزدیکم!
ی وجب فاصله داشتیم!
موهامو چنگ زد و کشید!
نتونستم تحمل کنم ک از درد ناله ای کردم!
شاهان: کثاااافت مگ نگفتم صدات در نیاد!
میخواستم چیزی بگم ک شلاقش روی کمرم فرود اومد!
نفسم برید! توان گریه کردن هم نداشتم! فقط چشامو محکم بستم!
نمیتونستم نفس بکشم!
شاهان متوجه شد ک حالم خوش نیسو نمیتونم نفس بکشم!
سیلی رو صورتم کوبید!
ب خودم اومدم اشکام شروع ب ریختن کردن!
شلاقش رو زخمام فرود اومده بود!
خیلی آروم و بی صدا اشک میریختم و زیر لب مامانمو صدا میزدم!
@Ekip_kera_sh
با هرقدم صدای ناله ها بیشتر میشد!
ب دری سیاه رنگ رسیدم! آره! ناله از توی این اتاق میومد!
همین ک میخواستم درو باز کنم دستام حصار دستای شاهان شد!
منو عقب کشید و رو ب روم ایستاد و گف: ب تو یاد ندادن تو زندگی بقیه فضولی نکنی دختره بی شعور!؟
من: من گفتم شاید اونی ک ناله میکنه ب کمک نیاز داشته باشه!
شاهان: لازم نکرده ب کسی دلسوزی کنی! بخاطر فضولیت باید تنبیه بشی!
با تعجب نگاش کردم و گفتم: تنبیه؟ من ک داخل اتاق رو ندیدم! تنبیه برای چی؟ من قصدم فضولی نبود بخداااا!
پوزخندی زد و گف: هرکاری سِزایی دارع کوچولو!
دستمو گرفت و کشون کشون بردتم!
رفتیم طبقه پایین!
ی در آهنی قرمز رنگ بود!
با کلید درو باز کرد و باهم وارد شدیم!
دستمو ول کرد!
با دیدن اتاق ترس کل وجودمو فرا گرفت! ن خدایه من ن!
از کلا دیوارای اتاق از شلاق های متفاوتی آویزون بود!
ی تخت خواب سیاه رنگ!
از سقف دستبندایی آویزون بود!
دستمو گرفت و برد زیر اون دستبندا!
شاهان: دستاتو بالا ببر!
با بغض نگاش کردم و گفتم: ن توروخدا! بخدا دیگ فضولی نمیکنم قول میدم! توروخدا این کارو با من نکن!
شاهان: گفتم دستاتو ببر بالا!!
ب حرفش گوش ندادم!
میخواستم از اتاق فرار کنم ک گرفت منو!
با ی دست منو گرفتو با دست دیگش دستامو بست ب دستبندا!
حالا با دستام از بالا آویزون بودم! زخمام تیر میکشیدند و درد داشتم!
نوک انگشایه پاهام ب زور با زمین برخورد داشتند!
ب طرف شلاقا حرکت کرد!
زدم زیر گریه و با توانم گریه کردم! جیغ میزدم و خدا رو صدا میزدم!
یهو با عربده شاهان خفه شدم: بسسسس کننن! صداااتو بشنوم زبونتو میبرم!
لبامو بهم فشار دادم تا صدای گریم بالا نره! از ترس داشتم جون میدادم!
شلاق قهوه ای رنگ کلفتی رو برداشت!
سر شلاق رو دور دستش پیچید و اومد نزدیکم!
ی وجب فاصله داشتیم!
موهامو چنگ زد و کشید!
نتونستم تحمل کنم ک از درد ناله ای کردم!
شاهان: کثاااافت مگ نگفتم صدات در نیاد!
میخواستم چیزی بگم ک شلاقش روی کمرم فرود اومد!
نفسم برید! توان گریه کردن هم نداشتم! فقط چشامو محکم بستم!
نمیتونستم نفس بکشم!
شاهان متوجه شد ک حالم خوش نیسو نمیتونم نفس بکشم!
سیلی رو صورتم کوبید!
ب خودم اومدم اشکام شروع ب ریختن کردن!
شلاقش رو زخمام فرود اومده بود!
خیلی آروم و بی صدا اشک میریختم و زیر لب مامانمو صدا میزدم!
@Ekip_kera_sh
۳.۴k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.