پارتاخر
#پارت_21(اخر)
#بیا_فقط_رفیق_باشیم
روز تولد فلیکس:
هیونجین با ذوق چشماش رو باز کرد، ساعت ۸ صبح بود..
آبی به دست و صورتش زد و یه صبحانه مفصل خورد، بعد از پوشیدن لباساش به سمت خونه فلیکس راه افتاد، وقتی رسید ساعت ۹ بود.. نفس عمیقی کشید و آیفون رو فشار داد، با باز شدن در وارد حیاط شد.. سونگمین در خونه رو باز کرد و پکر گفت..
_ خوابه!
هیونجین لبخندی زد
_ پس سلامت کو؟
_ سلام! توکه بخاطر من نیومدی چرا باید جواب سلامتو بدم
_ آفرین پسر خوب حالا برو کنار میخوام برم پیش فلیکس
_ گفتم که خوابه!
_ میدونم
و با اشتیاق سمت اتاق فلیکس رفت
سونگمین: از دست این دوتا کفتر عاشق!
هیونجین با دیدن فلیکس که اونقدر کیوت خوابیده بود لبخند دندون نمایی زد و رفت بالای سرش
_ یاا بلند شو ساعت ۹ صبحه!
فلیکس با اخم چشاشو باز کرد
_ یااا خستمه میخوام بخوابم برووو
_ اممم یعنی نمیای خرید؟ باشه من تنها میرم
هیونجین سمت در رفت، فلیکس با ذوق از تخت بیرون اومد و پشت سر هیونجین ایستاد
_ میام!
هیونجین با خوشحالی برگشت
_ خوبه! پس پایین منتظرم..
فلیکس با سرعت نور حرکت میکرد، تقریبا توی ۱۰ دقیقه صبحانه خورد و لباس عوض کرد و با عجله وارد حیاط شد..
_ آمادم!
_ خوبه پس بریم!
هیونجین و فلیکس به جاهای مختلفی رفتن... فروشگاه.. سینما.. بستنی فروشی.. شهر بازی و حتی عروسک فروشی...
این بهترین روز برای هر دوشون بود، تمام روز کنار همدیگه خوشحال بودن و حتی متوجه گذر زمان نمیشدن
بلاخره وقتی هوا تاریک شد تصمیم گرفتن برن و رودخانه هانو تماشا کنن
روی چمن ها نشسته بودن و انعکاس ماه رو توی آب تماشا میکردن...
فلیکس:_ امروز خیلی روز خوبی بود... به لطف تو!
_ چند دقیقه صبر کن میرم تا جایی و برمیگردم!
_ باشه!
فلیکس چشماشو بسته بود و از صدای اطرافش لذت میبرد که صدایی توجهش رو جلب کرد
_ تولدت مبارک.. تولدت مبارک..
چشماش رو باز کرد و به پشت سرش نگاهی انداخت
هیونجین با کیک کوچیکی که توی دستش داشت بهش خیره شده بود..
_ تولدت مبارک سانشاین کوچولوی من!
چشم های فلیکس از شدت ذوق خیس شده بود..
_ یااا اگه گریه کنی میرماااا!
_ ازت ممنونم هیونجین! این بهترین تولدم بود..
هیونجین فلیکس رو بغل کرد و گفت
_ ازت ممنونم که به دنیا اومدی لی فلیکس!
کمی صورتش رو عقب آورد و به چشم های فلیکس زل زد..
_ من.. من دوست دارم لی فلیکس!
_ اما من عاشقتم هوانگ هیونجین:)
_ الان رفیق نیستیم دیگه نه؟!
_ نه!😂
_ چرا میخندی؟
_ ریدی تو فاز احساسیمون!
هیونجین هم خندهای کرد و گفت
_ بلند شو بریم خونه!
_ یعنی نمیخوای منو ببوسی؟
_ اونم به موقعش جوجههه😉
با وارد شدن هیونجین و فلیکس، پسرا شروع کردن به خوندن شعر تولد...
_ تولدت مبارک یونگ بوکیییی!
اون روز بهترین روز برای فلیکس بود، دقیقا مثل روزی که به هیونجین اعتراف کرد.. پسرا تا آخر شب کنار همدیگه بودن، بعد از رفتن پسرا هیونجین فلیکس رو به اتاقش برد
_ الان وقت کادوته لیکسی!
_ کادو؟
_ هممم، چشاتو ببند
با حس کردن چیز گرمی روی لباش، خودش رو به هیونجین نزدیک تر کرد و به بوسهاشون شدت داد..
_ دیگه هیچوقت ازت جدا نمیشم پرنس هوانگ...
پایان𝄞
(خب اینم از فن فیکمونننن! امیدوارم به اندازه ی کافی لذت برده باشین💕🌚🎇)
#straykids#BTS
#Felix #Han #IN #Sungmin #hyunjin #hyunlix #chungbin #chan #Leeknow
#بیا_فقط_رفیق_باشیم
روز تولد فلیکس:
هیونجین با ذوق چشماش رو باز کرد، ساعت ۸ صبح بود..
آبی به دست و صورتش زد و یه صبحانه مفصل خورد، بعد از پوشیدن لباساش به سمت خونه فلیکس راه افتاد، وقتی رسید ساعت ۹ بود.. نفس عمیقی کشید و آیفون رو فشار داد، با باز شدن در وارد حیاط شد.. سونگمین در خونه رو باز کرد و پکر گفت..
_ خوابه!
هیونجین لبخندی زد
_ پس سلامت کو؟
_ سلام! توکه بخاطر من نیومدی چرا باید جواب سلامتو بدم
_ آفرین پسر خوب حالا برو کنار میخوام برم پیش فلیکس
_ گفتم که خوابه!
_ میدونم
و با اشتیاق سمت اتاق فلیکس رفت
سونگمین: از دست این دوتا کفتر عاشق!
هیونجین با دیدن فلیکس که اونقدر کیوت خوابیده بود لبخند دندون نمایی زد و رفت بالای سرش
_ یاا بلند شو ساعت ۹ صبحه!
فلیکس با اخم چشاشو باز کرد
_ یااا خستمه میخوام بخوابم برووو
_ اممم یعنی نمیای خرید؟ باشه من تنها میرم
هیونجین سمت در رفت، فلیکس با ذوق از تخت بیرون اومد و پشت سر هیونجین ایستاد
_ میام!
هیونجین با خوشحالی برگشت
_ خوبه! پس پایین منتظرم..
فلیکس با سرعت نور حرکت میکرد، تقریبا توی ۱۰ دقیقه صبحانه خورد و لباس عوض کرد و با عجله وارد حیاط شد..
_ آمادم!
_ خوبه پس بریم!
هیونجین و فلیکس به جاهای مختلفی رفتن... فروشگاه.. سینما.. بستنی فروشی.. شهر بازی و حتی عروسک فروشی...
این بهترین روز برای هر دوشون بود، تمام روز کنار همدیگه خوشحال بودن و حتی متوجه گذر زمان نمیشدن
بلاخره وقتی هوا تاریک شد تصمیم گرفتن برن و رودخانه هانو تماشا کنن
روی چمن ها نشسته بودن و انعکاس ماه رو توی آب تماشا میکردن...
فلیکس:_ امروز خیلی روز خوبی بود... به لطف تو!
_ چند دقیقه صبر کن میرم تا جایی و برمیگردم!
_ باشه!
فلیکس چشماشو بسته بود و از صدای اطرافش لذت میبرد که صدایی توجهش رو جلب کرد
_ تولدت مبارک.. تولدت مبارک..
چشماش رو باز کرد و به پشت سرش نگاهی انداخت
هیونجین با کیک کوچیکی که توی دستش داشت بهش خیره شده بود..
_ تولدت مبارک سانشاین کوچولوی من!
چشم های فلیکس از شدت ذوق خیس شده بود..
_ یااا اگه گریه کنی میرماااا!
_ ازت ممنونم هیونجین! این بهترین تولدم بود..
هیونجین فلیکس رو بغل کرد و گفت
_ ازت ممنونم که به دنیا اومدی لی فلیکس!
کمی صورتش رو عقب آورد و به چشم های فلیکس زل زد..
_ من.. من دوست دارم لی فلیکس!
_ اما من عاشقتم هوانگ هیونجین:)
_ الان رفیق نیستیم دیگه نه؟!
_ نه!😂
_ چرا میخندی؟
_ ریدی تو فاز احساسیمون!
هیونجین هم خندهای کرد و گفت
_ بلند شو بریم خونه!
_ یعنی نمیخوای منو ببوسی؟
_ اونم به موقعش جوجههه😉
با وارد شدن هیونجین و فلیکس، پسرا شروع کردن به خوندن شعر تولد...
_ تولدت مبارک یونگ بوکیییی!
اون روز بهترین روز برای فلیکس بود، دقیقا مثل روزی که به هیونجین اعتراف کرد.. پسرا تا آخر شب کنار همدیگه بودن، بعد از رفتن پسرا هیونجین فلیکس رو به اتاقش برد
_ الان وقت کادوته لیکسی!
_ کادو؟
_ هممم، چشاتو ببند
با حس کردن چیز گرمی روی لباش، خودش رو به هیونجین نزدیک تر کرد و به بوسهاشون شدت داد..
_ دیگه هیچوقت ازت جدا نمیشم پرنس هوانگ...
پایان𝄞
(خب اینم از فن فیکمونننن! امیدوارم به اندازه ی کافی لذت برده باشین💕🌚🎇)
#straykids#BTS
#Felix #Han #IN #Sungmin #hyunjin #hyunlix #chungbin #chan #Leeknow
- ۱۱.۳k
- ۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط