پارت 19
#پارت_19
#بیا_فقط_رفیق_باشیم
_ باشه اما... تو هنوزم منو دوست داری!
_آره دارم! اما فقط به عنوان یه رفیق!
_ دروغ میگی!
_ دلیلی برای، گفتن دروغ ندارم!
_ پس چرا اجازه دادی بدنتو لمس کنم؟ چرا نگرانم شدی و اومدی دنبالم؟چرااا؟
سونگمین:_ پسراا! ماشین اومده دنبالمون...
***
ساعت ۸ شب:
با به صدا در اومدن زنگ در، سونگمین سمت آیفون رفت
_ پیرمرد! بیا تو😂
_ یاا! سونگمیناا😂🔪
بنگچان وارد خونه شد..
_ ببینم فلیکس خونهاست؟
_ چرا هرکسی میاد اینجا با هیونگ کار داره؟ من آدم نیستم؟!
بنگچان خندهای کرد و کمی سر به سر سونگمین گذاشت، بعدش سمت اتاق فلیکس رفت، فلیکس انقدر خسته بود روی تخت ولو شده بود..
بنگ چان بالای سرش نشست و کمی با موهاش بازی کرد بعد آروم صداش زد
_ لیکسی!
فلیکس کمی چشماش رو باز کردو سرش رو بالا آورد و با صدای خوابآلودی گفت
_ هیونگگگ! و بعد پرید بغل بنگچان...
_ فلیکس، این مدت خیلی ناراحت و توی همی...
_ چی بگم.. هیونجین با اینکه قول داده بود اما مدام زیر قولش میزنه!
_ وقتی آنقدر عاشقشی پس چرا میخوای رفیقش باشی؟!
_ من نمیتونم باهاش صمیمی باشم چون همیشه جلوی دوربینیم، پشت دوربین هم... اون مدام با چانگبین هیونگه! و اینکه اون همیشه بدون مشورت با من راجب رابطمون تصمیم میگیره
_ یونگ بوکی تو خودتم میدونی هیونجین چقدر احساسیه و روی تو حساسه، اون پسر با تمام قلبش عاشق توئه! اینکه بجای هر دوتون تصمیم گرفته، درسته کار اشتباهی کرده اما... اون بخاطر تو این کارو انجام داده! چون تو براش مهمی! چانگبین هیونجین رو سرگرم میکنه تا کمی از فکر تو فاصله بگیره و افسرده نشه! اصلا میدونی چند روز خودش رو حبس کرده بود و غذا نمیخورد و تمام مدت گریه میکرد؟...
با حرف های بنگ چان فلیکس بغض کرد
_ وا..واقعا؟
_ آره!... من میرم و تنهات میزارم، لطفا به حرفهام فکر کن!
فلیکس تا ساعتها توی فکر بود و متوجه گذر زمان نمیشد..
صبح روز بعد:
چند روز بیشتر تا تولد هان و فلیکس نمونده بود، بنگچان پسرا رو جمع کرد یه رستوران تا باهم غذا بخورن..
همه دور میز نشسته بودن و منتظر اومدن غذا بودن..
هیونجین سعی میکرد به فلیکس خیره نشه، اما نتونست خودشو کنترل کنه و بهش نگاه کرد.. با دیدن اینکه فلیکس هم به اون خیره شده، لبخند محوی زد و نگاهش رو ازش گرفت...
بعد از خوردن غذا پسرا مشغول صحبت بودن، بنگچان با نگاهش به پسرا علامت داد..
بنگچان:_ اهم اهم! من میرم دست به آب☺️
ایان:_ منم میام هیونگ!
لینو:_ من میرم بیرون یه هوایی عوض کنم!
هان:_ بدون من چاگیااا؟!
چانگبین:_ اوه! مامانم زنگ میزنه من برم جواب بدم...
سونگمین:_ چیزه.. منم برم گوشیمو از تو ماشین بیارم..😅
به این ترتیب پسرا هیونجین و فلیکس رو باهم تنها کردن...
چند دقیقه سکوت بینشون حاکم بود تا اینکه فلیکس این سکوت رو شکست
_ مارو تنها کردن به خیال اینکه حرف بزنیم... تو حرفی نداری؟..
هیونجین خندهای کرد...
_ چی بگم.. رفیق!
_ رفیق؟ توکه میگفتی نمیتونی منو یه رفیق ببینی!
_ آره.. خیلی با خودم کلنجار رفتم! دیگه نمیخوام اذیتت کنم، میخوام به تصمیمت احترام بزارم!
_ اگه قبل از اینکه بجای هردومون تصمیم بگیری نظر منو هم میپرسیدی الان نیاز نبود به تصمیمم احترام بزاری!
_ چ..چی؟
_ میدونم بخاطر من سرد رفتار میکردی!
_ چانگبین بهت گفته نه؟
_ نه! اونشب حرفاتونو شنیدم..
_ آره اونکارو بخاطر تو کردم اما نمیدونستم قراره تا سر حد مرگم عذاب بکشم!
_ کاری که تو با من کردی تفاوت زیادی با خواسته من نداشت! من ازت خواستم رفیق باشیم، ولی تو.. تو با رفتار سردت قلبمو نابود کردی...
_ میدونم نمیتونم هیچجوره از دلت دربیارم اما... کاش بدونی کسی که جلوت نشسته با تمام وجودش پشیمونه! لیکسیا! لیکسیِ من! خواهش میکنم... فقط یه فرصت.. یه فرصت دیگه بهم بده! قول میدم جبران کنم، قول میدم ناراحتت نکنم
فلیکس فقط سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت، هیونجین ادامه داد..
_ روزی که خدا تورو بهم داد.. مطمئن بودم یه فرشته بهم داده! فرشتهای که تمام امیدم بود.. تمام زندگیم بود.. اما.. اما من این فرشته رو از دست دادم!
_ هیون..
چشم های هیونجین برق زد..
_ درست شنیدم؟! تو.. تو الان هیون صدام زدی آره!
_ هیون.. من همینجوریش دیوونتم! دیوونه تر از اینم نکن...
(این از پارت بعد...بچه ها باید بگم که فردا اخرین پارت از این فن فیک رو میزارم☺❤)
#straykids#BTS
#Felix #Han #IN #Sungmin #hyunjin #hyunlix #chungbin #chan #Leeknow
#بیا_فقط_رفیق_باشیم
_ باشه اما... تو هنوزم منو دوست داری!
_آره دارم! اما فقط به عنوان یه رفیق!
_ دروغ میگی!
_ دلیلی برای، گفتن دروغ ندارم!
_ پس چرا اجازه دادی بدنتو لمس کنم؟ چرا نگرانم شدی و اومدی دنبالم؟چرااا؟
سونگمین:_ پسراا! ماشین اومده دنبالمون...
***
ساعت ۸ شب:
با به صدا در اومدن زنگ در، سونگمین سمت آیفون رفت
_ پیرمرد! بیا تو😂
_ یاا! سونگمیناا😂🔪
بنگچان وارد خونه شد..
_ ببینم فلیکس خونهاست؟
_ چرا هرکسی میاد اینجا با هیونگ کار داره؟ من آدم نیستم؟!
بنگچان خندهای کرد و کمی سر به سر سونگمین گذاشت، بعدش سمت اتاق فلیکس رفت، فلیکس انقدر خسته بود روی تخت ولو شده بود..
بنگ چان بالای سرش نشست و کمی با موهاش بازی کرد بعد آروم صداش زد
_ لیکسی!
فلیکس کمی چشماش رو باز کردو سرش رو بالا آورد و با صدای خوابآلودی گفت
_ هیونگگگ! و بعد پرید بغل بنگچان...
_ فلیکس، این مدت خیلی ناراحت و توی همی...
_ چی بگم.. هیونجین با اینکه قول داده بود اما مدام زیر قولش میزنه!
_ وقتی آنقدر عاشقشی پس چرا میخوای رفیقش باشی؟!
_ من نمیتونم باهاش صمیمی باشم چون همیشه جلوی دوربینیم، پشت دوربین هم... اون مدام با چانگبین هیونگه! و اینکه اون همیشه بدون مشورت با من راجب رابطمون تصمیم میگیره
_ یونگ بوکی تو خودتم میدونی هیونجین چقدر احساسیه و روی تو حساسه، اون پسر با تمام قلبش عاشق توئه! اینکه بجای هر دوتون تصمیم گرفته، درسته کار اشتباهی کرده اما... اون بخاطر تو این کارو انجام داده! چون تو براش مهمی! چانگبین هیونجین رو سرگرم میکنه تا کمی از فکر تو فاصله بگیره و افسرده نشه! اصلا میدونی چند روز خودش رو حبس کرده بود و غذا نمیخورد و تمام مدت گریه میکرد؟...
با حرف های بنگ چان فلیکس بغض کرد
_ وا..واقعا؟
_ آره!... من میرم و تنهات میزارم، لطفا به حرفهام فکر کن!
فلیکس تا ساعتها توی فکر بود و متوجه گذر زمان نمیشد..
صبح روز بعد:
چند روز بیشتر تا تولد هان و فلیکس نمونده بود، بنگچان پسرا رو جمع کرد یه رستوران تا باهم غذا بخورن..
همه دور میز نشسته بودن و منتظر اومدن غذا بودن..
هیونجین سعی میکرد به فلیکس خیره نشه، اما نتونست خودشو کنترل کنه و بهش نگاه کرد.. با دیدن اینکه فلیکس هم به اون خیره شده، لبخند محوی زد و نگاهش رو ازش گرفت...
بعد از خوردن غذا پسرا مشغول صحبت بودن، بنگچان با نگاهش به پسرا علامت داد..
بنگچان:_ اهم اهم! من میرم دست به آب☺️
ایان:_ منم میام هیونگ!
لینو:_ من میرم بیرون یه هوایی عوض کنم!
هان:_ بدون من چاگیااا؟!
چانگبین:_ اوه! مامانم زنگ میزنه من برم جواب بدم...
سونگمین:_ چیزه.. منم برم گوشیمو از تو ماشین بیارم..😅
به این ترتیب پسرا هیونجین و فلیکس رو باهم تنها کردن...
چند دقیقه سکوت بینشون حاکم بود تا اینکه فلیکس این سکوت رو شکست
_ مارو تنها کردن به خیال اینکه حرف بزنیم... تو حرفی نداری؟..
هیونجین خندهای کرد...
_ چی بگم.. رفیق!
_ رفیق؟ توکه میگفتی نمیتونی منو یه رفیق ببینی!
_ آره.. خیلی با خودم کلنجار رفتم! دیگه نمیخوام اذیتت کنم، میخوام به تصمیمت احترام بزارم!
_ اگه قبل از اینکه بجای هردومون تصمیم بگیری نظر منو هم میپرسیدی الان نیاز نبود به تصمیمم احترام بزاری!
_ چ..چی؟
_ میدونم بخاطر من سرد رفتار میکردی!
_ چانگبین بهت گفته نه؟
_ نه! اونشب حرفاتونو شنیدم..
_ آره اونکارو بخاطر تو کردم اما نمیدونستم قراره تا سر حد مرگم عذاب بکشم!
_ کاری که تو با من کردی تفاوت زیادی با خواسته من نداشت! من ازت خواستم رفیق باشیم، ولی تو.. تو با رفتار سردت قلبمو نابود کردی...
_ میدونم نمیتونم هیچجوره از دلت دربیارم اما... کاش بدونی کسی که جلوت نشسته با تمام وجودش پشیمونه! لیکسیا! لیکسیِ من! خواهش میکنم... فقط یه فرصت.. یه فرصت دیگه بهم بده! قول میدم جبران کنم، قول میدم ناراحتت نکنم
فلیکس فقط سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت، هیونجین ادامه داد..
_ روزی که خدا تورو بهم داد.. مطمئن بودم یه فرشته بهم داده! فرشتهای که تمام امیدم بود.. تمام زندگیم بود.. اما.. اما من این فرشته رو از دست دادم!
_ هیون..
چشم های هیونجین برق زد..
_ درست شنیدم؟! تو.. تو الان هیون صدام زدی آره!
_ هیون.. من همینجوریش دیوونتم! دیوونه تر از اینم نکن...
(این از پارت بعد...بچه ها باید بگم که فردا اخرین پارت از این فن فیک رو میزارم☺❤)
#straykids#BTS
#Felix #Han #IN #Sungmin #hyunjin #hyunlix #chungbin #chan #Leeknow
۳۹۱
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.