لجباز جذاب p59
لجباز_جذاب p59
_درست با من حرف بزن.. مگه بادیگاردتم؟ هااا
+نچ نیستی... داداشم که هستی.. اون دادش دیگم رفتش لباساشو جمع کنه دیدم تویی گفتم..
نزاشت حرفمو کامل کنمم.. که هلم داد و افتادم رو تخت..
+هی چته؟ دعوا داری؟
_من داداشتم؟ اره؟
+نه خواهرمی...
_من داداشت نیستم بیخود روم اسم نزار..
منظورش رو دقیقا نمیفهمیدمم..
+عاممم... چی بگم؟
_هیچی... کوک..
+برو بیرون لطفا.. مگرنه همینجا جلوت لخت میشمم..
_خخخ.. دیوونه..
از اتاق اومد بیروون منم حاضر شدم و لباسامو میزاشتم تو چمدونم..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیو"
بعد از اینکه کوک رفت منم رفتم تو خونه و چرخ میزدم در اتاق تهیونگ باز بوود حلو تر که رفتمم چشمم افتاد به یک گردنبد.. از روی تخت برش داشتم.. نگاه میکردمم..
×این مال منه...! اینجا چیکار میکنه؟
گذاشتمش توی جیبم که یکی از پشت زد روی شونمم.. برگشتم تهیونگ بوود اما لباسش رو در اورده بود...
÷دزدی؟
چشام گرد شد و نگاش میکردم..
÷با تو اممم.. درش بیار..
رومو کردم اونور..
×نمیدم لباستو عوض کن..
÷بدش من گفتمم..
دستمو گرفت..
÷ تو با اجازه کی اومدی تو اتاق من؟
÷دستمو کشیدم و عقب رفتم و پام خورد به تخت و افتادم رو تخت.. گردنبند از توی جیبم افتاد رو تخت... تهیونگ اومد برش داره که برداشتمم.. گرفتمم بالا..
÷چرا برش داشتی.. بده من..
اومد رومو میخواست ازم بگیرهه.. من دستم و تکون میدادم که نتونه از دستم بگیرش..
×برو کنار.. این مال منه...
چشمم افتاد به بدنش.. که دقیقا جلوم بوود..
با اون دست دیگم زدم و هلش دادم که پاشه.. متاسفانه دستاش ول شد و افتاد روم...
دوتاییمون به هم نگاه میکردیم..
در باز شد و کوک با چشمای گرد شده داشت نگامون میکرد...
÷وااای پسررر شما؟
تهیونگ سری بلند شد و منم از روی تخت بلند شدم و اومدم بیرون...
÷واستاااااا... کوک بگیرش چیزی برداشت..
_باوزم نمیشههه.. خخخ
÷گفتم برو بگیرش..
_حالا بعدا میگیری... اخه الانم موقع عشق بازیه؟
÷چیمیگی بابا؟ اتفاقی بوود..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ات"
لباسام رو گذاشتم که آیو با ترس اومد تو اتاق... و نفس نفس میزد..
+چیشده؟ خوبی؟
×هیچی هیچی خوبمم.. اب داری؟
+ارهه..
براش اب ربختم و دادم خورد..
+خب حالا بگو چیشده؟
×واااای ات تهیونگگ.. وااای..
+کاریش شده؟
×لباس نداشت..
تمام ماجرارو برام تعریف کرد.. منم از خنده داشتم جررر میخوردممم..
+خوبه حالا بوست نکرد...خخخ
×یکم جدی باش.. تووو کوکک بیاد روت اونم... بدون لباس... چه حالی میشی؟
+خب هیچی.. خخخ
×خخخ حالا ببینیم و تعریف کنیم.. بزار کمکت کنمم لوازم های ارایشیت و برمیدارمم تو هم لباسات..
باهم دیگه همه چی زو جمع کردیم و اومدیم بیروون..
تهیونگ و کوک نشسته بودن و با دیدن ما از جاشون بلند شدن...
_اماده این؟
آیو پشتم قایم شده بوود...
+ارههه.. هب چمدونم رو لطف کن ببر.. ممنون
_اوک
منم رفتم و از مامان خداحافظی کردمم..
اومدیم بیرون..
من و آیو عقب نشسته بودیم و تهیونگ و کوک جلوو..
_راستی آیو چرا جیمین نیومد؟
×گفتش مدیر برای یه کاری لازمش داشته نتونست بیاد...
_اها.. اوک
_درست با من حرف بزن.. مگه بادیگاردتم؟ هااا
+نچ نیستی... داداشم که هستی.. اون دادش دیگم رفتش لباساشو جمع کنه دیدم تویی گفتم..
نزاشت حرفمو کامل کنمم.. که هلم داد و افتادم رو تخت..
+هی چته؟ دعوا داری؟
_من داداشتم؟ اره؟
+نه خواهرمی...
_من داداشت نیستم بیخود روم اسم نزار..
منظورش رو دقیقا نمیفهمیدمم..
+عاممم... چی بگم؟
_هیچی... کوک..
+برو بیرون لطفا.. مگرنه همینجا جلوت لخت میشمم..
_خخخ.. دیوونه..
از اتاق اومد بیروون منم حاضر شدم و لباسامو میزاشتم تو چمدونم..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیو"
بعد از اینکه کوک رفت منم رفتم تو خونه و چرخ میزدم در اتاق تهیونگ باز بوود حلو تر که رفتمم چشمم افتاد به یک گردنبد.. از روی تخت برش داشتم.. نگاه میکردمم..
×این مال منه...! اینجا چیکار میکنه؟
گذاشتمش توی جیبم که یکی از پشت زد روی شونمم.. برگشتم تهیونگ بوود اما لباسش رو در اورده بود...
÷دزدی؟
چشام گرد شد و نگاش میکردم..
÷با تو اممم.. درش بیار..
رومو کردم اونور..
×نمیدم لباستو عوض کن..
÷بدش من گفتمم..
دستمو گرفت..
÷ تو با اجازه کی اومدی تو اتاق من؟
÷دستمو کشیدم و عقب رفتم و پام خورد به تخت و افتادم رو تخت.. گردنبند از توی جیبم افتاد رو تخت... تهیونگ اومد برش داره که برداشتمم.. گرفتمم بالا..
÷چرا برش داشتی.. بده من..
اومد رومو میخواست ازم بگیرهه.. من دستم و تکون میدادم که نتونه از دستم بگیرش..
×برو کنار.. این مال منه...
چشمم افتاد به بدنش.. که دقیقا جلوم بوود..
با اون دست دیگم زدم و هلش دادم که پاشه.. متاسفانه دستاش ول شد و افتاد روم...
دوتاییمون به هم نگاه میکردیم..
در باز شد و کوک با چشمای گرد شده داشت نگامون میکرد...
÷وااای پسررر شما؟
تهیونگ سری بلند شد و منم از روی تخت بلند شدم و اومدم بیرون...
÷واستاااااا... کوک بگیرش چیزی برداشت..
_باوزم نمیشههه.. خخخ
÷گفتم برو بگیرش..
_حالا بعدا میگیری... اخه الانم موقع عشق بازیه؟
÷چیمیگی بابا؟ اتفاقی بوود..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ات"
لباسام رو گذاشتم که آیو با ترس اومد تو اتاق... و نفس نفس میزد..
+چیشده؟ خوبی؟
×هیچی هیچی خوبمم.. اب داری؟
+ارهه..
براش اب ربختم و دادم خورد..
+خب حالا بگو چیشده؟
×واااای ات تهیونگگ.. وااای..
+کاریش شده؟
×لباس نداشت..
تمام ماجرارو برام تعریف کرد.. منم از خنده داشتم جررر میخوردممم..
+خوبه حالا بوست نکرد...خخخ
×یکم جدی باش.. تووو کوکک بیاد روت اونم... بدون لباس... چه حالی میشی؟
+خب هیچی.. خخخ
×خخخ حالا ببینیم و تعریف کنیم.. بزار کمکت کنمم لوازم های ارایشیت و برمیدارمم تو هم لباسات..
باهم دیگه همه چی زو جمع کردیم و اومدیم بیروون..
تهیونگ و کوک نشسته بودن و با دیدن ما از جاشون بلند شدن...
_اماده این؟
آیو پشتم قایم شده بوود...
+ارههه.. هب چمدونم رو لطف کن ببر.. ممنون
_اوک
منم رفتم و از مامان خداحافظی کردمم..
اومدیم بیرون..
من و آیو عقب نشسته بودیم و تهیونگ و کوک جلوو..
_راستی آیو چرا جیمین نیومد؟
×گفتش مدیر برای یه کاری لازمش داشته نتونست بیاد...
_اها.. اوک
۱۳.۸k
۱۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.