part54
part54
نیکا-سلام
رضا-سلام نیکاجون چطوری
نیکا-خوبم،توچطوری
رضا-ماهم خوبیم
نیکا-چیزی شده زنگ زدی
رضا-نه باید چیزی میشد
نیکا-برام غیر عادیه کسی که زیاد نمیشناسمش
این موقع شب یهویی باهام تماس بگیره
رضا-وقتی یه روانپزشکی
مریضت حتی اگه حالش کاملا خوب
شده باشه هم بازم نیاز داره باهات
حرف بزنه
ولی بیمار خودش اینو نمیدونه
وتو موظفی که این کارو کنی
نیکا-یعنی قرار ازاین به بعد بهم
همش زنگ بزنی حالمو بپرسی
رضا-شاید
نیکا-خوب یهو سوءتفاهم نشه
بقیه فکر کنن حالا یچی بینمون هست
رضا-نبابا من باکلی ادم درارتباطم
دختروپسرشم فرقی نداره که
نیکا-جالبه
رضا-هوم
راستی بامتین حرف زدی
نیکا-اره امروز باهاش سردیت بودم
رضا-چطور پیش رفت
نیکا-همچیو بهم گفت همونایی که
تارابهم گفته بود
میدونی من خیلی دلم برای نازلی میسوزه
نازلی دخترشه
درعین حال قلبم شکسته
ولی من هنوزم دوسش دارم
هرچقدرم بگم نه قول زدم
خودمو من هنوزم دوسش دارم
رضا-چی بهش گفتی
نیکا-گفتم بهم زمان بده
چون من باید باهاش کناربیام
رضا-هوم کارخوبی کردی بنظرم
برو یهسفر یچندروزی دورازهمه باش
تنها
اینجوری راحت ر تصمیم میگیری و
دیگه دخالت بقیه روهم نخواهی دید
نیکا-ایده ی خوبیه
ولی خوب تنهایی یکم یجوریه
رضا-چه جوریه اینجوری برای خودتت بهتره
علی-رفتم خونه
همه خوابیده بودن
ولی ازاتاق نیکا صدای حرف زدن میومد
رفتم ودرو بازکردم
نیکا-واییییییییی علی
ترسیدم
علی-نترس منم
چرا توتاریکی نشستی
نیکا-میخواستم بخوابم
که رضازنگ زد داشتم بااون رحف میزدم
نیکا-اوکی رضاجان بعدا بهت زنگ میزنم
رضا-باشه سلام برسون
مراقب خودت باش
خوب بخوابی
نیکا-توهم همینطور بای
علی-رضاجان اره
نیکا-تو نمیدونی اول در میزنن
بد میان تو
علی-برو باباپفیوز
ماکه این حرفارو نداریم
حالا چی میگفت مرتیکه
نیکا-هیچ بابا حالمو میپرسدی
علی-اهااااا
نیکا-چیهه
علی-فقط خالتو پرسید
نیکا-هوم
علی-باش
نیکا-بسوز مامان ابگوشت پخته بود
همشو خودم خوردمممممم
هیچیم نگه نداشتم واست
علی-بسوززززز منم مرغ سوخاری خوردم
اونقد خوردم دارم میترکم
نیکا-تارابودعه نه
علی-اره
نیکا-خوب بارفیق من چفت شدیا
عمم نکنی یوقت
علی-نیکاااااااااا
خجالت بکش بیتربیت
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
نیکا-سلام
رضا-سلام نیکاجون چطوری
نیکا-خوبم،توچطوری
رضا-ماهم خوبیم
نیکا-چیزی شده زنگ زدی
رضا-نه باید چیزی میشد
نیکا-برام غیر عادیه کسی که زیاد نمیشناسمش
این موقع شب یهویی باهام تماس بگیره
رضا-وقتی یه روانپزشکی
مریضت حتی اگه حالش کاملا خوب
شده باشه هم بازم نیاز داره باهات
حرف بزنه
ولی بیمار خودش اینو نمیدونه
وتو موظفی که این کارو کنی
نیکا-یعنی قرار ازاین به بعد بهم
همش زنگ بزنی حالمو بپرسی
رضا-شاید
نیکا-خوب یهو سوءتفاهم نشه
بقیه فکر کنن حالا یچی بینمون هست
رضا-نبابا من باکلی ادم درارتباطم
دختروپسرشم فرقی نداره که
نیکا-جالبه
رضا-هوم
راستی بامتین حرف زدی
نیکا-اره امروز باهاش سردیت بودم
رضا-چطور پیش رفت
نیکا-همچیو بهم گفت همونایی که
تارابهم گفته بود
میدونی من خیلی دلم برای نازلی میسوزه
نازلی دخترشه
درعین حال قلبم شکسته
ولی من هنوزم دوسش دارم
هرچقدرم بگم نه قول زدم
خودمو من هنوزم دوسش دارم
رضا-چی بهش گفتی
نیکا-گفتم بهم زمان بده
چون من باید باهاش کناربیام
رضا-هوم کارخوبی کردی بنظرم
برو یهسفر یچندروزی دورازهمه باش
تنها
اینجوری راحت ر تصمیم میگیری و
دیگه دخالت بقیه روهم نخواهی دید
نیکا-ایده ی خوبیه
ولی خوب تنهایی یکم یجوریه
رضا-چه جوریه اینجوری برای خودتت بهتره
علی-رفتم خونه
همه خوابیده بودن
ولی ازاتاق نیکا صدای حرف زدن میومد
رفتم ودرو بازکردم
نیکا-واییییییییی علی
ترسیدم
علی-نترس منم
چرا توتاریکی نشستی
نیکا-میخواستم بخوابم
که رضازنگ زد داشتم بااون رحف میزدم
نیکا-اوکی رضاجان بعدا بهت زنگ میزنم
رضا-باشه سلام برسون
مراقب خودت باش
خوب بخوابی
نیکا-توهم همینطور بای
علی-رضاجان اره
نیکا-تو نمیدونی اول در میزنن
بد میان تو
علی-برو باباپفیوز
ماکه این حرفارو نداریم
حالا چی میگفت مرتیکه
نیکا-هیچ بابا حالمو میپرسدی
علی-اهااااا
نیکا-چیهه
علی-فقط خالتو پرسید
نیکا-هوم
علی-باش
نیکا-بسوز مامان ابگوشت پخته بود
همشو خودم خوردمممممم
هیچیم نگه نداشتم واست
علی-بسوززززز منم مرغ سوخاری خوردم
اونقد خوردم دارم میترکم
نیکا-تارابودعه نه
علی-اره
نیکا-خوب بارفیق من چفت شدیا
عمم نکنی یوقت
علی-نیکاااااااااا
خجالت بکش بیتربیت
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
۳.۹k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.