او خوشبخت بود. روزی ۵۰ فنجان قهوه مینوشید و ۲۰ ساعت می نو
او خوشبخت بود. روزی ۵۰ فنجان قهوه مینوشید و ۲۰ ساعت مینوشت و در آخر همه را مچاله میکرد و به سطل زبالهی لبریز از برگههای مچاله شده میانداخت و باز فنچان یخ زده قهوه را سر میکشید و سرجمع شاید یک ساعت میخوابید و حتی در خواب هم دست از سر خود برنمیداشت..
سردرگم و کلافه بود و نمیدانست چرا انقدر خودآزاری میکند.
برای یک لحظه حال خوب داشتن؟ برای زندگی بهتر؟ برای زنده ماندن؟ برای خوشبخت شدن؟
_ به راستی! او که خوشبخت بود.
+ بین خودمان بماند..او حالش کم بد نبود ولی میگفت که خوب است.
«من نوشت»
«ر.کاف»
سردرگم و کلافه بود و نمیدانست چرا انقدر خودآزاری میکند.
برای یک لحظه حال خوب داشتن؟ برای زندگی بهتر؟ برای زنده ماندن؟ برای خوشبخت شدن؟
_ به راستی! او که خوشبخت بود.
+ بین خودمان بماند..او حالش کم بد نبود ولی میگفت که خوب است.
«من نوشت»
«ر.کاف»
۱۲.۹k
۲۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.