زن و مردی در خودرویی که کنارشان رانندگی میکردم توجه مرا ب
زن و مردی در خودرویی که کنارشان رانندگی میکردم توجه مرا به خود جلب کردند.
هیچکدام با یکدیگر سخن نمی گفتند و فقط به جلو خیره شده بودند و هرکدام فکرهایشان یک جای دیگر بود و احتمالا فقط صدای ویژ ویژ برف پاک کن ماشین شنیده میشد. محو تماشایشان بودم که مرد سریع ترمز را گرفت و فردی از صندلی عقب به وسط صندلی های جلو برخورد کرد دختری بود ۴ یا ۵ ساله با صورتی آرام و موهایی به رنگ آسمان شب که ناگهان چیزی به من برخورد کرد و باعث شد سرم به فرمان ماشین بخورد ماشینی بود که در آن جوانی حدودا ۲۲ سالهای بود که داشت با فرد پشت تلفن بحث میکرد و متوجه چراغ قرمز نبود و باعث شده بود به من برخورد کند و من آنقدر در فکر آدم ها فرو رفته بودم که انگار برایم مهم نبود که کسی به ماشینم برخورد کرده است و وقتی چراغ هنوز سبز نشده بود بی اراده حرکت کردم و ماشینی از بغل به من برخورد کرد؛ در آن دختری جوان همسن خودم بود و او هم احتمالا به اینکه من به چه فکر میکنم فکر میکرد.
_ از دور تماشای آدم ها مرا دیوانه میکند؛ اینکه چه احساسی دارند و به چه فکر میکنند و احتمالا قرار است به کجا بروند و از همه آنها سناریو های مختلف در ذهن خود می سازم و شاید بخاطر این است که شب ها تا سحر بیدارم و انگار هزاران نفر در من زندگی میکنند.
پ.ن: نوشته های مرا کمتر کسانی میفهمند.
«من نوشت»
"ر.کاف"
هیچکدام با یکدیگر سخن نمی گفتند و فقط به جلو خیره شده بودند و هرکدام فکرهایشان یک جای دیگر بود و احتمالا فقط صدای ویژ ویژ برف پاک کن ماشین شنیده میشد. محو تماشایشان بودم که مرد سریع ترمز را گرفت و فردی از صندلی عقب به وسط صندلی های جلو برخورد کرد دختری بود ۴ یا ۵ ساله با صورتی آرام و موهایی به رنگ آسمان شب که ناگهان چیزی به من برخورد کرد و باعث شد سرم به فرمان ماشین بخورد ماشینی بود که در آن جوانی حدودا ۲۲ سالهای بود که داشت با فرد پشت تلفن بحث میکرد و متوجه چراغ قرمز نبود و باعث شده بود به من برخورد کند و من آنقدر در فکر آدم ها فرو رفته بودم که انگار برایم مهم نبود که کسی به ماشینم برخورد کرده است و وقتی چراغ هنوز سبز نشده بود بی اراده حرکت کردم و ماشینی از بغل به من برخورد کرد؛ در آن دختری جوان همسن خودم بود و او هم احتمالا به اینکه من به چه فکر میکنم فکر میکرد.
_ از دور تماشای آدم ها مرا دیوانه میکند؛ اینکه چه احساسی دارند و به چه فکر میکنند و احتمالا قرار است به کجا بروند و از همه آنها سناریو های مختلف در ذهن خود می سازم و شاید بخاطر این است که شب ها تا سحر بیدارم و انگار هزاران نفر در من زندگی میکنند.
پ.ن: نوشته های مرا کمتر کسانی میفهمند.
«من نوشت»
"ر.کاف"
۲۵.۱k
۱۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.