از زبان شوگا
از زبان شوگا
وی در طول کلاس همش به اون پسره زل زده بود به نظرم مشکوک میزد ! نکنه نقشه مقشه ای تو سرش باشه؟! با ارنجم زدم به پلوی جیهوپ سعی کردم با اشاره بهش بفهمونم ولی این خنگول با صدای بلند داد زد
-چته عین آدم بحرف دیگهههه!
دیدم اوضاع خیته و معلم داره چپ چپ نیگا میکنه..جوابشو ندادم و فقط تو دلم داشتم بهش فحش میدادم:الاغ بیشعور یه ذره آبرو واس آدم نمیزاره...
همینجور تو فکر بودم که یهو زنگ خورد و اون کلاس مسخره تموم شد.،همه یه نفس راحت کشیدن همه بچه ها وحشی شده بودن و کلاس و گذاشته بودن رو سرشون یکی کتشو در آورده بود و پرت میکرد رو هوا یکی کتابشو پرت میکرد وسط کلاس بعضیا هم داشتن از کلاس فرار میکردن
منم سرمو به نشونه افسوس تکون میدادم که یهوووووو چشمم افتاد به جیهوپ که سرشو از پنجره کلاس بیرون آورده بود و داد میزد: آزااااااادی آزااااادی یوووهوووو
اینکه وضعش از اونا هم خرابتره
هه دوستای ماروباش...ای خدا
-------------------------------------------------
از زبان جیمین
بعد از اینکه زنگ خورد احساس کردم از یه سلول خفه کننده آزاد شدم
ته هیونگ تمام مدت داشت نگام میکرد و ژست عجیب غریبی گرفته بود ولی خوب بچه بدی بنظر نمیاد..قیافش که مثبت نشون میده
بلند شدم از کلاس خارج شم که احساس کردم یکی دستمو گرفت و کشید دنبال خودش انقد سریع بود که هیچ عکس العملی نشون ندادم و با تعجب دنبالش رفتم
منو برد کنار دیوار و بالاخره دیدمش اون پسره یونگی بود همون که وسط کلاس نزدیک بود معلم پرتش کنه بیرون
با تعجب پرسیدم
-ببخشید چیزی شده؟
-اوه نه آقا پسر ، فقط میخاستم در یه موردی بهت هشدار بدم
-هشداااار؟در مورد چی آخه؟
-ببین اون پسری که بهت گفت پیشش بشینی رو یادته؟
-منظورت ویه دیگه؟!
-بلههه؟وی؟ تو اسم مستعارشو از کجا میدونی؟
-تو کلاس بهم گفت.!چطور مگه؟
-سعی کن زیاد بهش نزدیک نشی
-چی؟چ چراااا آخه؟مگه..
-سوال نپرس حرفایی که زدم به نفع خودته ...
بالاخره ولم کرد آخه منظورش چی بود؟اه بعضیا الکی از همه چی معما میسازن...
سعی کردم به حرفای یونگی فکر نکنم و توراهرو همینطور که داشتم سالن رو دید میزدم به راهم ادامه دادم
رفتم خوابگاه و تواتاقم رو تخت کنار پنجره دراز کشیدم و به اتفاقای امروز فکر میکردم که یهو در باز شد و مسئول خوابگاه با یه پسر که احیانا همون ته هیونگ بود اومدن داخل و اون آقا بهم گفت:سلام آقای پارک جیمین ایشون هم اتاقی جدید شما هستن آقای تهیو...
که یهو تهیونگ گفت:سلاااام جیمیییینی
اون آقا هم گفت:آآآ پس شما همدیگه رو میشناسین ؟ باشه امیدوارم قوانین رو رعایت کنین در ضمن سعی کنین سروصداتون بقیه رو اذیت نکنه من دیگه میرم
و از اتاق خارج شد منم با تعجب یاد حرفای یونگی افتادم و ته هیونگ با خوشحالی وسایلش رو روی تخت خودش گزاشت و نشست رو تختش ، بنظر میومد خوشحال باشه ازم پرسید
-خوب جیمینی ازخودت بگو خونتون تو سئول نیست که تو خوابگاه دانشگاه میمونی؟
تو دلم گفتم:چه زود پسر خاله میشه هه جیمینی!!واقعا که بچه پررووو ولی مجبورم جوابشو بدم
-عهههه خوب چرااا یعنی مااا خونمون همینجاست تو سئول!
-اوهوم!پس چراااا...
-خوب چون با خونوادم دعوام شده من دیگه نمیخام به اون خونه برگردم اونجا با اینکه شبیه کاخه ولی برای من مثل زندونه...
-اووو خوووووب...راستی چند سالته؟
-چند روز پیش رفتم تو ۲۱ سالگی..تو چی؟
-تقریبا ۳-۴ماه ازم کوچیکتری..خخخخ
-این کجاش خنده دارهههه؟؟
-اوه هیچی،،راستی دیدم بعد کلاس داشتی با یونگی حرف میزدی چی داش بهت میگفت؟؟
-عههه خوب چ چیزه . ینی ...هیچی،چیز خاصی نمیگفت!(اه دارم تابلو بازی در میارم)
-واسه همین وقتی ولت کرد اونقدر تو فکر بودی که....
با تعجب بهش نگاه کردم منظورش چی بود؟؟؟؟
اه چرا این دانشگاه اینجوریه؟ اون از یونگی ، اون از دختر پسرای قرطی که...،اپن از معلماش ، اینم از این یارو تهیونگ
اوووووف اصلا کاش به حرف بابام گوش میکردم و میرفتم یه دانشگاه دیگه...
همینطور تو فکر بودم که وی داد زد
-اووووی با تواماااا ...کجاییییی؟؟؟
-تا به خودم اومدم دیدم وی اومده کنارم رو تخت من نشسته
-کی به تو اجازه داد بیای رو تخت من؟؟؟
-هه..لوس ننرررررررر(پوزخند زد)
جیمین که دیگه داشت منفجر میشد پاشد و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد
همینطور که داشت راه میرفت با خودش میگفت: بچه پر روووو به من میگه ننر ، باورم نمیشه قراره با اون تو یه اتاق بمونم...
که یهو محکم خورد به یکی و پخش زمین شد درحالی که اون یه نفر حتی تعادلشو هم از دست نداد
جیمین هم بدون فکر داد زد: هوووی عوضی مگه کووووری عین آدم را برو دیگههههه
وقتی بلند شدو لباساشو تکوند با عصبانیت به فرد روبروش خیره شد...
اون یارو هم یه نگاه به صورت آنالیزی از پایین تا بالای جیم
وی در طول کلاس همش به اون پسره زل زده بود به نظرم مشکوک میزد ! نکنه نقشه مقشه ای تو سرش باشه؟! با ارنجم زدم به پلوی جیهوپ سعی کردم با اشاره بهش بفهمونم ولی این خنگول با صدای بلند داد زد
-چته عین آدم بحرف دیگهههه!
دیدم اوضاع خیته و معلم داره چپ چپ نیگا میکنه..جوابشو ندادم و فقط تو دلم داشتم بهش فحش میدادم:الاغ بیشعور یه ذره آبرو واس آدم نمیزاره...
همینجور تو فکر بودم که یهو زنگ خورد و اون کلاس مسخره تموم شد.،همه یه نفس راحت کشیدن همه بچه ها وحشی شده بودن و کلاس و گذاشته بودن رو سرشون یکی کتشو در آورده بود و پرت میکرد رو هوا یکی کتابشو پرت میکرد وسط کلاس بعضیا هم داشتن از کلاس فرار میکردن
منم سرمو به نشونه افسوس تکون میدادم که یهوووووو چشمم افتاد به جیهوپ که سرشو از پنجره کلاس بیرون آورده بود و داد میزد: آزااااااادی آزااااادی یوووهوووو
اینکه وضعش از اونا هم خرابتره
هه دوستای ماروباش...ای خدا
-------------------------------------------------
از زبان جیمین
بعد از اینکه زنگ خورد احساس کردم از یه سلول خفه کننده آزاد شدم
ته هیونگ تمام مدت داشت نگام میکرد و ژست عجیب غریبی گرفته بود ولی خوب بچه بدی بنظر نمیاد..قیافش که مثبت نشون میده
بلند شدم از کلاس خارج شم که احساس کردم یکی دستمو گرفت و کشید دنبال خودش انقد سریع بود که هیچ عکس العملی نشون ندادم و با تعجب دنبالش رفتم
منو برد کنار دیوار و بالاخره دیدمش اون پسره یونگی بود همون که وسط کلاس نزدیک بود معلم پرتش کنه بیرون
با تعجب پرسیدم
-ببخشید چیزی شده؟
-اوه نه آقا پسر ، فقط میخاستم در یه موردی بهت هشدار بدم
-هشداااار؟در مورد چی آخه؟
-ببین اون پسری که بهت گفت پیشش بشینی رو یادته؟
-منظورت ویه دیگه؟!
-بلههه؟وی؟ تو اسم مستعارشو از کجا میدونی؟
-تو کلاس بهم گفت.!چطور مگه؟
-سعی کن زیاد بهش نزدیک نشی
-چی؟چ چراااا آخه؟مگه..
-سوال نپرس حرفایی که زدم به نفع خودته ...
بالاخره ولم کرد آخه منظورش چی بود؟اه بعضیا الکی از همه چی معما میسازن...
سعی کردم به حرفای یونگی فکر نکنم و توراهرو همینطور که داشتم سالن رو دید میزدم به راهم ادامه دادم
رفتم خوابگاه و تواتاقم رو تخت کنار پنجره دراز کشیدم و به اتفاقای امروز فکر میکردم که یهو در باز شد و مسئول خوابگاه با یه پسر که احیانا همون ته هیونگ بود اومدن داخل و اون آقا بهم گفت:سلام آقای پارک جیمین ایشون هم اتاقی جدید شما هستن آقای تهیو...
که یهو تهیونگ گفت:سلاااام جیمیییینی
اون آقا هم گفت:آآآ پس شما همدیگه رو میشناسین ؟ باشه امیدوارم قوانین رو رعایت کنین در ضمن سعی کنین سروصداتون بقیه رو اذیت نکنه من دیگه میرم
و از اتاق خارج شد منم با تعجب یاد حرفای یونگی افتادم و ته هیونگ با خوشحالی وسایلش رو روی تخت خودش گزاشت و نشست رو تختش ، بنظر میومد خوشحال باشه ازم پرسید
-خوب جیمینی ازخودت بگو خونتون تو سئول نیست که تو خوابگاه دانشگاه میمونی؟
تو دلم گفتم:چه زود پسر خاله میشه هه جیمینی!!واقعا که بچه پررووو ولی مجبورم جوابشو بدم
-عهههه خوب چرااا یعنی مااا خونمون همینجاست تو سئول!
-اوهوم!پس چراااا...
-خوب چون با خونوادم دعوام شده من دیگه نمیخام به اون خونه برگردم اونجا با اینکه شبیه کاخه ولی برای من مثل زندونه...
-اووو خوووووب...راستی چند سالته؟
-چند روز پیش رفتم تو ۲۱ سالگی..تو چی؟
-تقریبا ۳-۴ماه ازم کوچیکتری..خخخخ
-این کجاش خنده دارهههه؟؟
-اوه هیچی،،راستی دیدم بعد کلاس داشتی با یونگی حرف میزدی چی داش بهت میگفت؟؟
-عههه خوب چ چیزه . ینی ...هیچی،چیز خاصی نمیگفت!(اه دارم تابلو بازی در میارم)
-واسه همین وقتی ولت کرد اونقدر تو فکر بودی که....
با تعجب بهش نگاه کردم منظورش چی بود؟؟؟؟
اه چرا این دانشگاه اینجوریه؟ اون از یونگی ، اون از دختر پسرای قرطی که...،اپن از معلماش ، اینم از این یارو تهیونگ
اوووووف اصلا کاش به حرف بابام گوش میکردم و میرفتم یه دانشگاه دیگه...
همینطور تو فکر بودم که وی داد زد
-اووووی با تواماااا ...کجاییییی؟؟؟
-تا به خودم اومدم دیدم وی اومده کنارم رو تخت من نشسته
-کی به تو اجازه داد بیای رو تخت من؟؟؟
-هه..لوس ننرررررررر(پوزخند زد)
جیمین که دیگه داشت منفجر میشد پاشد و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد
همینطور که داشت راه میرفت با خودش میگفت: بچه پر روووو به من میگه ننر ، باورم نمیشه قراره با اون تو یه اتاق بمونم...
که یهو محکم خورد به یکی و پخش زمین شد درحالی که اون یه نفر حتی تعادلشو هم از دست نداد
جیمین هم بدون فکر داد زد: هوووی عوضی مگه کووووری عین آدم را برو دیگههههه
وقتی بلند شدو لباساشو تکوند با عصبانیت به فرد روبروش خیره شد...
اون یارو هم یه نگاه به صورت آنالیزی از پایین تا بالای جیم
۳۲.۷k
۱۱ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.