تاریکی
تاریکی
پارت 2
از زبان آتسوشی
چشمام رو باز کردم و دیدم که روی تخت دراز کشیدم...سرم رو چرخوندم و کسی رو ندیدم
از جام بلند شدم...رفتم به سمت هال...چی؟؟...چرا؟؟؟...چرا باید همچین کاری کنه؟؟؟...شاید میخواد...شاید نه حتما...حتما میخواد بلایی سرم بیاره...نه نمیشه...وگرنه همون زمان که بیهوش شدم این کار رو میکرد...پس چرا؟؟
آکوتاگاوا بود
آکوتاگاوا منو آورده بود خونش...ولی چرا؟...رفتم توی هال... آکوتاگاوا روی مبل نشسته بود...وقتی منو دید از جاش بلند شد و گفت:بیدار شدی؟
گفتم:چی میخوای؟
سرفه ای کرد و گفت:اگه میزاشتم اونجا بمونی میمردی
یکم اخم کردم که جدی بودنم رو نشونش بدم و گفتم:خب که چی؟مگه برات مهمه؟
گفت:قطعا نه ولی گفتم شاید با این کار به دازای سان نزدیک بشم
گفتم:آهان...تو گفتی و منم باور کردم...
سرش رو از من برگردوند و دوباره روی مبل نشست و در حالی که داشت به رو به رو نگاه میکرد گفت:برام مهم نیست که تو چه فکری میکنی
گفتم:باشه...
به سمت در حرکت کردم و دستگیره در رو پایین کشیدم تا از این خونهی نکبت برم...در باز نشد
آکوتاگاوا پوزخندی زد و گفت:تا فردا صب تلاش کن...در باز نمیشه
دست از پایین کشیدن دستگیره کشیدم و برگشتم سمت آکوتاگاوا و گفتم:بیا این در رو باز کن...میخوام برم
آکوتاگاوا:عمرا
گفتم:چی از جونم میخوای
آکوتاگاوا:سوال خوبی بود ولی الان نمیتونم جواب بدم
فریاد زدم:ولم کننننن
بعد از تموم شدن این حرف چشمام سیاهی رفت...فک کنم کسی از پشت با یه چیزی به سرم زد
پارت 2
از زبان آتسوشی
چشمام رو باز کردم و دیدم که روی تخت دراز کشیدم...سرم رو چرخوندم و کسی رو ندیدم
از جام بلند شدم...رفتم به سمت هال...چی؟؟...چرا؟؟؟...چرا باید همچین کاری کنه؟؟؟...شاید میخواد...شاید نه حتما...حتما میخواد بلایی سرم بیاره...نه نمیشه...وگرنه همون زمان که بیهوش شدم این کار رو میکرد...پس چرا؟؟
آکوتاگاوا بود
آکوتاگاوا منو آورده بود خونش...ولی چرا؟...رفتم توی هال... آکوتاگاوا روی مبل نشسته بود...وقتی منو دید از جاش بلند شد و گفت:بیدار شدی؟
گفتم:چی میخوای؟
سرفه ای کرد و گفت:اگه میزاشتم اونجا بمونی میمردی
یکم اخم کردم که جدی بودنم رو نشونش بدم و گفتم:خب که چی؟مگه برات مهمه؟
گفت:قطعا نه ولی گفتم شاید با این کار به دازای سان نزدیک بشم
گفتم:آهان...تو گفتی و منم باور کردم...
سرش رو از من برگردوند و دوباره روی مبل نشست و در حالی که داشت به رو به رو نگاه میکرد گفت:برام مهم نیست که تو چه فکری میکنی
گفتم:باشه...
به سمت در حرکت کردم و دستگیره در رو پایین کشیدم تا از این خونهی نکبت برم...در باز نشد
آکوتاگاوا پوزخندی زد و گفت:تا فردا صب تلاش کن...در باز نمیشه
دست از پایین کشیدن دستگیره کشیدم و برگشتم سمت آکوتاگاوا و گفتم:بیا این در رو باز کن...میخوام برم
آکوتاگاوا:عمرا
گفتم:چی از جونم میخوای
آکوتاگاوا:سوال خوبی بود ولی الان نمیتونم جواب بدم
فریاد زدم:ولم کننننن
بعد از تموم شدن این حرف چشمام سیاهی رفت...فک کنم کسی از پشت با یه چیزی به سرم زد
۴.۱k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.