تاریکی
تاریکی
پارت 4
از زبان آکوتاگاوا
با کلی بدبختی راضی شد که اینجا بمونه...حالا نوبت قسمت دو نقشه ست... دوستی باهاش...البته باید یه مدت کوتاهی بگذره
رفتم به سمت اتاق جینکو...جینکو خوابیده بود...خیلی ناز بود...چی دارم میگم؟...ولی آخه خیلی خوشگله...وای داری چی میگی؟مگه عقل نداری؟ولی آخه...خدایی نازه...یعنی الان من به همین راحتی عا...نه نه...ریو خودتو گول نزن...تو...تو...تو عاشقش شدی...الانه که بیهوش بشم...آخه از لحظه ای که وارد اتاق شدم و نگاش کردم قلبم داره تند میزنه و سرم درد میکنه...باورم نمیشه...من هنوز دو روز هم نیست که این نقشه رو اجرا کردم...آخه چرا...چطوری؟
*گذشتن سه روز از ماجرا
از زبان آتسوشی
دیگه به اندازه کافی استراحت کردم...بسه
رفتم به سمت اتاق آکوتاگاوا و در زدم
آکوتاگاوا:بله؟
گفتم:منم
آکوتاگاوا:بیا تو
*رفتن به داخل اتاق
آکوتاگاوا که روی صندلی نشسته بود و داشت با کامپیوتر کار میکرد تا منو دید دست از کار کشید و از جاش بلند شد
پارت 4
از زبان آکوتاگاوا
با کلی بدبختی راضی شد که اینجا بمونه...حالا نوبت قسمت دو نقشه ست... دوستی باهاش...البته باید یه مدت کوتاهی بگذره
رفتم به سمت اتاق جینکو...جینکو خوابیده بود...خیلی ناز بود...چی دارم میگم؟...ولی آخه خیلی خوشگله...وای داری چی میگی؟مگه عقل نداری؟ولی آخه...خدایی نازه...یعنی الان من به همین راحتی عا...نه نه...ریو خودتو گول نزن...تو...تو...تو عاشقش شدی...الانه که بیهوش بشم...آخه از لحظه ای که وارد اتاق شدم و نگاش کردم قلبم داره تند میزنه و سرم درد میکنه...باورم نمیشه...من هنوز دو روز هم نیست که این نقشه رو اجرا کردم...آخه چرا...چطوری؟
*گذشتن سه روز از ماجرا
از زبان آتسوشی
دیگه به اندازه کافی استراحت کردم...بسه
رفتم به سمت اتاق آکوتاگاوا و در زدم
آکوتاگاوا:بله؟
گفتم:منم
آکوتاگاوا:بیا تو
*رفتن به داخل اتاق
آکوتاگاوا که روی صندلی نشسته بود و داشت با کامپیوتر کار میکرد تا منو دید دست از کار کشید و از جاش بلند شد
۴۰۷
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.