تاریکی
تاریکی
پارت 1
از زبان آتسوشی
امروز صب مثل همیشه از خواب بیدار شدم و صبحانه خوردم و لباس پوشیدم تا برم آژانس
امروز مثل هر روزه...یه روز عادی
رسیدم آژانس...وارد شدم و سلام کردم بعدش هم رفتم و سر جام نشستم
خیلی کسل کننده ست...هر روز همینه
دازای سان داشت رو سر کونیکیدا سان کرم می ریخت...مثل همیشه
خسته شدم از این زندگیه تکراری
*شب
امروز هم تموم شد و وقتشه که برم که یهو...
کونیکیدا سان:هوی جوجه...تو دو روز پیش مرخصی گرفتی پس به جاش هر روز وقتی که وقت اداری تموم میشه باید پنج تا پرونده رو جبران کنی
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:بله درسته...چشم
پرونده ها رو گرفتم و گفتم:خب پس لطفا کلید ها رو هم بدین...
کونیکیدا سان کلید ها رو در آورد و بهم داد و گفت:مواظب خودت باش...خطرناکه...خودت خوب میدونی
گفتم:نه نمیدونم...
کونیکیدا سان نگاهی بهم کرد و گفت:تو ببری هستی که همه دنبالشن
گفتم:آهان... درسته
کونیکیدا سان:خیلی خب من دیگه باید برم... خدافظ
نگاهی به پرونده های تو دستم کردم و بعد سرم رو بالا آوردم و به کونیکیدا سان گفتم: خدانگهدار
خسته بودم و سرم درد میکرد ولی خب باید این کار رو انجام میدادم
*چند ساعت بعد
دارم بر میگردم خونه...از شدت خستگی وسط راه بیهوش شدم
پارت 1
از زبان آتسوشی
امروز صب مثل همیشه از خواب بیدار شدم و صبحانه خوردم و لباس پوشیدم تا برم آژانس
امروز مثل هر روزه...یه روز عادی
رسیدم آژانس...وارد شدم و سلام کردم بعدش هم رفتم و سر جام نشستم
خیلی کسل کننده ست...هر روز همینه
دازای سان داشت رو سر کونیکیدا سان کرم می ریخت...مثل همیشه
خسته شدم از این زندگیه تکراری
*شب
امروز هم تموم شد و وقتشه که برم که یهو...
کونیکیدا سان:هوی جوجه...تو دو روز پیش مرخصی گرفتی پس به جاش هر روز وقتی که وقت اداری تموم میشه باید پنج تا پرونده رو جبران کنی
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:بله درسته...چشم
پرونده ها رو گرفتم و گفتم:خب پس لطفا کلید ها رو هم بدین...
کونیکیدا سان کلید ها رو در آورد و بهم داد و گفت:مواظب خودت باش...خطرناکه...خودت خوب میدونی
گفتم:نه نمیدونم...
کونیکیدا سان نگاهی بهم کرد و گفت:تو ببری هستی که همه دنبالشن
گفتم:آهان... درسته
کونیکیدا سان:خیلی خب من دیگه باید برم... خدافظ
نگاهی به پرونده های تو دستم کردم و بعد سرم رو بالا آوردم و به کونیکیدا سان گفتم: خدانگهدار
خسته بودم و سرم درد میکرد ولی خب باید این کار رو انجام میدادم
*چند ساعت بعد
دارم بر میگردم خونه...از شدت خستگی وسط راه بیهوش شدم
۳۸۳
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.