تنفر تا عشق
#تنفر_تا_عشق
#اد_جئون
#پارت_24
مشغول خدندن کتاب شدم
تقریبا دوساعتی بود داشتم کتاب میخوندم کتابه 100 صفحه بود
درمورد دونفر بود ک عاشق هم میشن و خیلیم همو دوس داشتن
بعد کلی سختی اشک درار بهم میرسن اماپسره میمیره و دختره خودکشی میکنه
حالا من فق خلاصش رو گفتم وگرنه خیلی غمگین بود، کتابه تموم شد منم گریم گرف نمیدونم چر ولی اشکم دراومد
که صدای ماشین شنیدم برگشتم دیدم شوگا اومده و داره میره ت
اشک هام رو پاک کردم کتاب رو گزاشتم ت جیب هودیم رفتم داخل
ات:شوگولیی میری خبرم نمیدی؟(بغلش میکنه
شوگاا:ببخشید که شما ت خاب هفت پادشاه بودی
ات:ولی ت باید خدافظی میکردیی
ته:ات گریه کردی؟
شوگا :راس میگه چشات قرمزه
ات :عامم ن خاک رفته ت چشم
ته:اره ت راس میگی
جیم: راس میگه من جارو کروم خاکش رفته ت چش ات
ات
بعدش سئون خدشو انداخت ت بغل شوگا
سئون:اوپاا دلم برات تنگ شده بود
نمیدونم چراهااا ولی این دختره هر کاری میکرد رو مخم بود
بعدش شوگا گف:
شوگا:اوو سئون بزرگ شدیی
سئون :پس فکر کردی همونطوری میمونم(خنده
شوگا :بیشتر از فکرم بزرگ شدی
سئون:اوپا..
ات:بسته دیه خستس بزار بشینه
شوگا:اره یکم خستم
(قبلا باهم سلام علیک کردن بقیشون)
کوک:جیبت..؟(سوالی و سرد
خاک ت سرمممم فهمیددد الان منو دار میزنه
ات:هوم؟(خدشو میرنه ب کوچه علی چپ
کوک:چی ت جیبته(سرد
ات:جیبم؟ ..عا جیبمم مننن برمم دارم بالااا میارممم
بعدش سریع دویدم بالا
آخیش تونستم بپیچونمش
بعد خیلی ارو در اتاقش رو باز کردم کتاب رو گزاشتم سر جاش و یکی دیه برداشتم
و گزاشتمش ت اتاق خدم هودیمم در اوردم
نظراتتون🐾
#اد_جئون
#پارت_24
مشغول خدندن کتاب شدم
تقریبا دوساعتی بود داشتم کتاب میخوندم کتابه 100 صفحه بود
درمورد دونفر بود ک عاشق هم میشن و خیلیم همو دوس داشتن
بعد کلی سختی اشک درار بهم میرسن اماپسره میمیره و دختره خودکشی میکنه
حالا من فق خلاصش رو گفتم وگرنه خیلی غمگین بود، کتابه تموم شد منم گریم گرف نمیدونم چر ولی اشکم دراومد
که صدای ماشین شنیدم برگشتم دیدم شوگا اومده و داره میره ت
اشک هام رو پاک کردم کتاب رو گزاشتم ت جیب هودیم رفتم داخل
ات:شوگولیی میری خبرم نمیدی؟(بغلش میکنه
شوگاا:ببخشید که شما ت خاب هفت پادشاه بودی
ات:ولی ت باید خدافظی میکردیی
ته:ات گریه کردی؟
شوگا :راس میگه چشات قرمزه
ات :عامم ن خاک رفته ت چشم
ته:اره ت راس میگی
جیم: راس میگه من جارو کروم خاکش رفته ت چش ات
ات
بعدش سئون خدشو انداخت ت بغل شوگا
سئون:اوپاا دلم برات تنگ شده بود
نمیدونم چراهااا ولی این دختره هر کاری میکرد رو مخم بود
بعدش شوگا گف:
شوگا:اوو سئون بزرگ شدیی
سئون :پس فکر کردی همونطوری میمونم(خنده
شوگا :بیشتر از فکرم بزرگ شدی
سئون:اوپا..
ات:بسته دیه خستس بزار بشینه
شوگا:اره یکم خستم
(قبلا باهم سلام علیک کردن بقیشون)
کوک:جیبت..؟(سوالی و سرد
خاک ت سرمممم فهمیددد الان منو دار میزنه
ات:هوم؟(خدشو میرنه ب کوچه علی چپ
کوک:چی ت جیبته(سرد
ات:جیبم؟ ..عا جیبمم مننن برمم دارم بالااا میارممم
بعدش سریع دویدم بالا
آخیش تونستم بپیچونمش
بعد خیلی ارو در اتاقش رو باز کردم کتاب رو گزاشتم سر جاش و یکی دیه برداشتم
و گزاشتمش ت اتاق خدم هودیمم در اوردم
نظراتتون🐾
۵۱۷
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.